روز سهشنبه ٢٣ جمادی الاولی [١٣٢۶ه.ق – ۲ تیر ۱۲۸۷]
بازارها بسته، تعطیل عمومی، حتی اداره واگون و سایر ادارات دولتی و غیردولتی، تعطیل.
طرف صبح، برادرم شمسالحکماء وکیل مجلس، حرکت کرد که برود به طرف مجلس؛ گفتم: «شب گذشته، درباریها خیال شبیخون به مدرسه سپهسالار را داشتند، قدری تأمل کن تا خبر برسد»، جواب داد: «تکلیف ما وکلاء مجلس این ایام، بودن در مجلس است؛ وآنگهی، استخاره کردم، رفتن خوب است»، و روانه شد. به فاصله نیم ساعت، جناب مجدالاسلام مدیر روزنامه «ندای وطن»، وارد بر بنده نگارنده شد، بسیار متفرقالحواس، با چشم گریان و دل بریان، رنگ از رویش رفته، و خون در بدنش جوش آمده است. پس از ملاقات، گریه او را دست داد که، وای ملت، وای ملت، از مطلب، مستفسر شدم. جواب داد: «شب گذشته قزاق و توپ و سرباز، اطراف مجلس و مدرسه را گرفته، نه میگذارند کسی وارد بر مجلسیان شود، و نه کسی از مدرسه خارج شود. چند نفری را هم گرفتهاند».
در این بین، صدای غرش توپ بلند شد، و از صبح الی کنون، که چهار ساعت به غروب است، متوالیاً صدای توپ و تفنگ، عالم را فرا گرفته است. یس از یک ساعت که مشغول مذاکره بودیم، اخوی شمسالحکماء، مراجعت نمود با حالی بد و رنگی پریده، و گفت: «تا نزدیک مجلس رفتم ولی مانع شدند از رفتن». و گفت: «جمعی از وکلاء را دیدم که مثل من مراجعت میکنند و نمیگذارند بروند؛ و از قرار مسموع، آقای آقاسیدعبدالله و آقای آقاسیدمحمد را کسی مانع نشده است، این دو بزرگوار تشریف بردند به مجلس، ولی جناب آقاسیدجمال افجه[ای] داماد جناب حاج میرزاحسین حاج میرزاخلیل را مانع شده بودند. ایشان هم از راهی دیگر رفته بودند. محاذی انجمن آذربایجان که رسیدند، سوارهای قزاق اطراف درشکه را [گرفته] و مانع از عبور آقا شدهاند. اجزاء انجمن آذربایجان به یاری جناب آقا آمده بودند، جنگ بین آنها و قزاق درگرفت و چند تیر به طرف ملت خالی شد، که یکدفعه یک نارنجک انداخته میشود، چند نفر قزاق و چند اسب کشته شده است. قزاق رو به فرار می گذارد.
اگر این مطلب، صدق باشد، کار ملت گذشت، مفسدین کار خود را کردند.
سیدحاجیآقا فراش روزنامه «کوکب دری» آمد و گفت: «سه عراده توپ از دست قزاق گرفته شد و به تصرف ملت در آمد. در خیابان چراغ برق، در قهوهخانه عرش، جمعی از ملت سنگر بسته با تیر تفنگ، سرباز و دولتیان را دفع میکنند. آقا شیخ مهدی پسر حاج شیخ فضل اللّٰه، که از مجاهدین است، محرک شده است در مدرسه صدر و مسجد شاه، صدرالعلماء و عده زیادی از سادات و طلاب، کفن به گردن انداخته، قرآن در دست، بدون اسلحه، عازم بر رفتن به مجلس و امداد از ملت بودند؛ صدرالعلماء میگوید: «بر حسب دستورالعمل، من باید در این مسجد باشم؛ شما میخواهید بروید به طرف مجلس، بروید». مردم هم صدرالعلماء را گذارده و حرکت نمودند. دیگر خبری نرسیده است.
چند دفعه عازم شدم که اسلحه خود را بردارم و بروم، مسموع گردید هر کس را در کوچه و بازار و خیابان با اسلحه ببینند با تیر میزنند. به این جهت، و جهاتی دیگر، که یکی از آنها نوشتن این تاریخ است، راضی نشدم که خود را به کشتن بدهم.
و الآن که طرف عصر است، جز صدای توپ، دیگر صدائی شنیده نمی شود. چند نفر را هم فرستادیم که تحصیل خبر نمایند، هرچه خبر رسید، درج می نمایم؛ ولی خدا گواه است از غصه ملت و سادات و علماء دیگر، حالتی باقی نمانده است. امروز، روز امتحان است؛ هر کس شهید شد در راه وطن، خوشا به حال او، «یا لیتنی کنت معهم فأفوز فوزاً عظیماً». اگر دیروز ملت استعمال اسلحه کرده بودند، و یا مسبوق به خیال درباریان شده بودند، البته غالب می شدند، ولی با این عده قلیل فدائیان، و نبودن استعداد، کار خیلی سخت است. خداوند عالم، خودش ترحمی کند.
آنچه علیالتحقیق، خبر رسید، از این قرار است:
شب گذشته، قزاق و سرباز اطراف مجلس و مدرسه را گرفته، صبح احدی را مانع از خروج نبودند، الا آنکه کسی را نمی گذاردند وارد شود. در وقت ورود جناب آقاسید جمال افجه[ای]، مانع ورود ایشان میشوند که انجمن آذربایجان در مقام حمایت و مدافعه از آقا تیر میاندازند به قزاق و یک نارنجک هم می اندازند. به این انداختن بم [بمب] و شلیک بیموقع، قزاق بر می گردد در باغ شاه و اذن شلیک را گرفته، مراجعت می کنند، به شلیک توپ، مجلس را منهدم و خراب میکنند؛ مدرسه سپهسالار را نیز گلدسته و گنبد او را خراب کرده، اسباب مجلس را که بالغ بر یک کرور تومان بود، به غارت بردند.
مدرسه سپهسالار را نیز غارت کردند. انجمن آذربایجان و انجمن مظفری و خانه بانوی عظمی و خانه ظلالسلطان و دکاکین اطراف و خانههای اطراف، خراب و اسبابش غارت شد. مجملاً نُه ساعت، جنگ بین ملت و درباریان طول کشید، تا بالاخره ملت مغلوب و درباریان غالب شدند.
عده مقتولین را مختلف می گویند، لکن پس از تحقیق و استعلام، خواهیم نوشت.
جناب آقاسید عبدالله را از قرار ممسوع، در درشکه نشانیده با حال نظامی به این طور که با آقامیرزا سیدمحمد فرار کرده بودند، و گروهی هم با ایشان بودند، از باغ و راه قهوه خانه می روند به باغ امین الدوله. ادیبالمجاهدین کرمانی نقل کرد اول قزاق تیر زد که مردم از دور آقا سیدجمال متفرق شوند.
آقایحیی وکیل مجلس نقل کرد: از امام جمعه خوی که از وکلاء مجلس بود، که من و آقاسید محمد رفتیم در خانه[ای] که نزدیک مجلس بود، صاحب خانه با زنش آمدند دور ما گشتند و پای آقاسیدمحمد را بوسیدند. در آنجا راحت و آسوده بودیم که آقامیرزا محمدصادق مدیر روزنامه مجلس، کم پسر دویم آقاسیدمحمد باشد، وارد شد و گفت: آقاسیدعبدالله با جمعی، در باغ منتظر شما می باشد و شما چرا اینجا نشستهاید؟» به اصرار، ما را حرکت داد و رفتیم در باغ. لدی الورود، گلوله تیر توپ از بالای سر ما پاشید و مثل باران گلوله می بارید. لذا فرار کرده وارد باغ و خانه امینالدوله شدیم.
باری، پس از ورود آقایان و ممتازالدوله رئیس مجلس و عده[ای] از وکلاء به باغ امین الدوله، همگی در زیر درختان متفرق و پراکنده شدند. امین الدوله چون امر را چنین بد دید، رفت در اندرون توی زنها پنهان شد، و فوراً تلفون کرد به باغ شاه که حضرات علماء و وکلاء آمدند به این باغ. اعلیحضرت جواب دادند که آنجا باشند تا کالسکه برسد آنها را بیاورند. هنوز کالسکه شاهی نرسیده، که قزاق و سرباز ریختند در باغ امین الدوله و بنای شلیک را گذاردند. در این اثناء، حاج میرزا ابراهیم آقا وکیل آذربایجان، هدف گلوله شده و افتاد، و پس از ربع ساعت، مرد.
ممتازالدوله با جمعی از وکلاء، در زیر درختها مخفی شدند، ولی آقاسید عبدالله و آقاسید محمد و اجزاء آقایان و شیخالرئیس، که از علماء و شاهزادگان بود، به حالت خفت و خواری و کتک زیاد، گرفتار و دستگیر آمدند، و آنها را تا نزدیک پستخانه، پیاده آوردند. در آنجا آقایان خسته شده رفتند در خانه، سر و صورت خود را شستشوی داده، تا کالسکه آوردند آقایان را بردند به باغ شاه. لدیالورود، قزاق و سربازها هجوم آوردند به طرف آنها، که حشمت الدوله رئیس کابینه شاه، که از سادات طباطبائی و مقرب شاه است، خود را انداخت روی آقایان و مانع شد از اذیت آنها.
باری، دست آقای بهبهانی و آقای طباطبایی را با طناب به پشت بستند. اجزاء را زیر زنجیر انداختند. از قراری که آقامیرزا محمدصادق گفت، آقایان را هم زنجیر به گردن آنها انداختند.
در این بین، از طرف اعلیحضرت اشاره شد که آنها را محترماً نگاه دارند، که حاجب الدوله وارد شد به چادری که آقایان را در آنجا حبس کرده بودند، افتاد پشت پای آقای طباطبایی را بوسیده و دست آقایان را باز نمود، و اگر زنجیر بوده، زنجیر را برداشت. آقای طباطبائی فرمود: من باید بروم به حمام و تطهیر کنم. لذا حمام شاه را گرم کرده، آقا میرزا سیدمحمد و آقامیرزا محمدصادق رفتند در حمام و مشغول تطهیر شدند، که آقامیرزا ابوالقاسم پسر بزرگ آقای طباطبائی رسید؛ و این آقامیرزا ابوالقاسم از اول مشروطیت، با شاه بود و اعتقادش این بود که «اهل ایران قابل مشروطیت نمیباشند»؛ و دیگر آنکه «این وضع هرج و مرج است، نه مشروطه؛ و آقا سیدعبدالله، خیال ریاست را دارد.»
در واقع تا یک اندازه، در اعتقاد خود محق است، چه مردم خیلی بیانصافی کردند. هرج و مرج و فساد، تمام ایران را گَرفته است.
باری، این آقا در انجمن آل محمد رئیس بود. در انجمن برادران سنگلج نیز مدیر بود. در یک انجمن سری که بنده هم در آن انجمن بودم، رئیس بود؛ و در تمام این انجمن ها چه علنی و چه سری، حمایت می نمود از شاه. در وقتی که خبر رسید پدرش را گرفتار کردند، پیغام داد به امیر جنگ که چند نفر سوار بفرستند و مرا بیاورند به باغشاه. فوراً سوارها حاضر شد. جنابش به ملاحظه اتهام اینکه بگویند مخالفت پدر خود را نمود، جناب آقا سیدمهدی پسرعموی خود و جناب آقا سیداحمد عموی خود را نیز با خود برداشت و رفتند به باغشاه. در واقع خیلی به کار آمد و پدر و برادر خود را نجات داد؛ با اینکه باطناً مخالف اعمال شاه است و راضی به اعمال شاه نیست.
باری، فتح این جنگ را ارشدالدوله نمود، که ما باید حالات این سردار ارشد را مشروحاً بنویسیم اگر زنده ماندیم. چه جنگ با ملت، وآنگهی آخوند و سید و مردم بازاری را مگر این سردار ارشد قبول کند، والا آدم باشرف قبول نخواهد کرد.
شنیدم که امیرجنگ به شاه عرض کرده بود اگر ما مغلوب شدیم مرا بدهید به دست ملت و بفرمائید تقصیرات از امیر است. به این جهت، اعلیحضرت راضی شده بود به این واقعه؛ لکن در وقتی که آقای طباطبایی حضور رفته بود، شاه فرموده بود که من راضی به این وقایع ناگوار نبودم، خدا لعنت کند پدر مرا که این اسباب را باعث شد.
باری، مقارن طلوع آفتاب، شروع شد در محاصره، دو ساعت [و] نیم از آفتاب گذشته، بنای شلیک شد، تا عصر، متجاوز از سیصد توپ خالی کردند، و قتل حاج میرزا ابراهیم آقا وکیل آذربایجان، در این روز واقع شد.
آقاسیدکاظم معینالسادات نقل کرد پس از اینکه شنیدم قزاق اطراف مجلس را گرفته است، رفتم به طرف مجلس، در بین راه آقامیرزامهدی پسر آقا شیخ فضل اللّٰه را دیده، او را با خود برداشته رفتیم که صدرالعلماء را حرکت دهیم؛ مسموع شد صدرالعلماء در مسجد جامع است. آنجا رفتم، آنچه داد و فریاد کردم که آقا حرکت کند، دیدم آقا ضعف کرده است و قوه حرکت در او نیست. آقاعلی پسر حاج آقامحمد را گفتم شما بیائید، عذر آورد. لذا پسر شیخ را با خود همراه کرده، فریاد کردم خوب است عده[ای] از مردم عوام را عمامه سیاه و سفید بر سر آنها گذارده، به طرف مجلس حرکت دهیم. مردم عوام از این حرف به جوش آمده عده[ای] همراه شده حرکت کردم. از بازار پای منار به طرف مجلس رهسپار شدیم. دم سفارتخانه روس، قزاق ایستاده و صف کشیده بودند، لکن ما را مانع نشده، درگذشتیم رسیدیم دم مدرسه سپهسالار. درب مدرسه را بسته بودند، یک نفر سید رفت بنای دق الباب را گذارده، یکدفعه جمعی از سربازهای سیلاخوری تفنگ به دست رسیدند و به یک شلیک سید را انداخته، دو نفر هم از همراهان ما افتادند، که در این بین، مردم رو به فرار نهاده و گریختند. من هم رفتم در قهوهخانه[ای] که طرف خانه نظام الملک بود، در قهوه خانه احدی نبود، وارد آنجا شدم در را به روی خود بسته. در این اثناء که از سوراخ تماشا می کردم، یک نفر حمال چند نمد در پشت، می خواست برود که گلوله یک نفر سرباز، آن بیچاره را انداخت. من هم چون راه مفری نداشتم، در آنجا سوراخی دیدم که به طرف باغچه نظامیه راه داشت. در خود خیال می کردم اگر کار سخت [شد]، خود را از این سوراخ به باغ می اندازم. صندوقی در قهوه خانه دیدم، در آن را باز کرده، کلاهی در آنجا دیدم که شبیه به کلاه فراشها بود. برداشته به سر گذاردم و فوراً از درب قهوهخانه خارج شده، از کنار دیوار به طرف سرچشمه حرکت کردم. ناگاه دو نفر سرباز رسیدند و مرا گرفته، چون شال سبز مرا دیده، چندان اعتنائی نکرده، از آنها گذشته، از طرف سرچشمه عبور ممکن نبود، به طرف پای منار آمدم. به کوچه عربها رسیده، دیدم آقا سیدجمال افجه[ای] سوار و از طرف مجلس، مراجعت و فرار می کند.