صورت استنطاق میرزارضا کرمانی، قاتل ناصرالدین شاه قاجار و بعضی متهمین دیگر

تاریخ تصویب: ۱۲۷۵/۰۳/۰۳
تاریخ انتشار: ۱۲۷۵/۰۳/۰۳
دسته:
اطلاعات بیشتر:

ـ تاریخ قتل ناصرالدین شاه: جمعه ۱۷ ذیقعده ۱۳۱۳ (۱۲ اردیبهشت ۱۲۷۵ – ۱ می ۱۸۹۶)

– تاریخ دقیق استنطاق اول معلوم نیست. (بین ۱۳ اردیبهشت تا ۲۱ مرداد ۱۲۷۵)

– این متن، از منابع زیر نقل و توسط نظامات، ویرایش شده است:
۱- روزنامه صوراسرافیل شماره ۹ مورخ ۲۸ جمادی‌الآخر ۱۳۲۵ق (۲۴ اسفند ۱۲۷۶)
۲- ناظم‌الاسلام کرمانی، تاریخ بیداری ایرانیان، بخش اول، از صفحه ۱۰۰
۳- ارسنجانی، صورت استنطاق میرزارضا کرمانی، چ ۱۳۲۱
۴- سیدمحمود مرعشی، نشریه «میراث شهاب» (شماره ۵۸) زمستان ۱۳۸۸

– تاریخ دارزدن میرزارضا کرمانی: چهارشنبه دوم ربیع الاول ۱۳۱۴ ـ ۲۲ مرداد ۱۲۷۵

صورت استنطاق میرزا رضا کرمانی پسر شیخ حسین اقدائی [عقدائی] که عجالة بدون صدمه و اذیت، با زبان خوش، تا اینقدر تقریرات کرده است. مسلم است بعد از صدمات لازمه، ممکن است که مکنون ضمیر خود را بروز بدهد.

بسم الله الرحمن الرحیم

س ۔ شما از اسلامبول چه وقت حرکت کردید؟

ج – روز بیست و ششم ماه رجب [۱۳۱۳ق] حرکت کردم.

س ـ به حضرت عبدالعظیم کی وارد شدید؟

ج – روز دویم شوال [۱۳۱۳ق].

س ـ در راه کجا توقف کردید؟

ج – در بارفروش [=بابل] در کاروانسرای حاجی سیدحسین بواسطه بند بودن راه توقف کردم.

س- از اسلامبول چند نفر بودید که حرکت کردید؟

ج- من بودم و ابوالقاسم.

س- این ابوالقاسم کیست؟

ج- برادر شیخ احمد روحی، اهل کرمان به سنّ هیجده سال، شغلش خیّاطی است.

س- او به چه خیال با شما حرکت کرد؟

ج- برای اینکه برود به کرمان. بعد از آنکه برادرش را با دو نفر دیگر که میرزا آقاخان و حاجی حسن‌خان هستند، در اسلامبول گرفتند که به ایران بیاورند، در طرابزون توقّف دادند و نمی‌دانم حالا آنجا هستند یا نه.

س- بعد از گرفتاری برادرش، او وحشت کرد آمد؟

ج- نخیر! برادرش را که گرفتند، به خیال برادر دیگرش که وطنش آنجا است، به سمت وطنش حرکت کرد؛ برادرش شیخ مهدی، پسر آخوند ملّامحمّدجعفر تهِ باغ لله‌ای.

س- این سه نفر را شما در اسلامبول بودید، به چه جرم و به چه نسبت گرفتند؟

ج- علاءالملک سفیر، از قراری که معلوم شد، غرضی با این سه نفر داشت، به جهت اینکه به او اعتنا نمی‌کردند. چون این‌ها دو نفرشان مدرّس هستند، چهار زبان می‌دانند، در خانه مسلمان و ارامنه و فرنگی، برای معلّمی، مراوده می‌کنند؛ هر کس بخواهد تحصیل کند، این‌ها خانه او می‌روند. این‌ها خبرچینی می‌کنند در ایران، مفسد بودند، به این جهات این‌ها را متّهم کردند و گرفتند. این تقصیر این دو نفر بود، ولی حاج میرزا حسن‌خان به واسطه کاغذهایی که گفتند به ملّاهای نجف و کاظمین نوشته است، و همچو گفتند که این کاغذها به دست صدرالسلطنه آمده بود که آن‌ها را به مقام خلافت جلب نموده بود، به توسّط آقا سیّد جمال‌الدّین و دستورالعمل ایشان، غرض سفیر این بوده است که سبب شد گرفتاری آنها را.

س- اینجا بعضی اطلاعات رسید که شما در موقع حرکت، غیر از ابوالقاسم، همسفر دیگر هم داشتید و بعضی دستورالعمل‌ها هم از طرف آقا سیّد جمال‌الدّین به شما داده شده بود. تفصیل این چه چیز است؟

ج- غیر از ابوالقاسم، کسی با من نبوده است. شاهد بر این مطلب غلامرضا، آدم کاشف‌السلطنه است، در قهوه‌خانه حاجی محمّدرضا که در باطوم است و جمعی ایرانی‌ها آنجا هستند. غلامرضا قبل از آمدن ما تقریباً بیست الی بیست و پنج روز، کمتر یا بیشتر، از اسلامبول حرکت کرد. چون [از] باطوم به بادکوبه، چند پل خراب شده بود، در قهوه‌خانه توقّف کرده، مشغول خیّاطی بود که ما رسیدیم و در بین راه، از تفلیس به این طرف، جوانی ارومیه‌ای برادری [داشت] صاحب منصب بود و اسم خودش امیرخان است [و] می‌گفت: برادرم درب خانه علاءالدّوله منزل دارد. در راه‌آهن به ما برخورد. بودیم تا بادکوبه. ابوالقاسم با کشتی پشت‌وائی از سمت اوزون اوده رفت که به عشق‌آباد می‌رود و از خراسان به کرمان. من با غلامرضا و آن دو نفر ایرانی دیگر، که امیرخان و برادرش باشند، از بادکوبه به مشهدسر و از آنجا به بارفروش [بابل] وارد شدیم. بعد از رسیدن توی کاروانسرا و گرفتن بار، غلامرضا منزل انتظام‌الدوله رفت و مراجعت کرده، اسبابش را هم برداشت و رفت به باغ شاه، منزل انتظام‌الدوله. سه روز یا چهار روز بعد آمد، در حالتی که لباس سفرش را پوشیده، با من مصافحه کرده، روانه تهران شد و من در کاروانسرای حاجی سیّد حسین منزل کردم و امیرخان هم به فاصله یک شب در بارفروش ماند و روانه طهران شد. والسلام.

س- دستورالعملی که می‌گویند از آنجا داشتید، نگفتید.

ج – دستور العمل مخصوصی نداشتم، الا اینکه حالا سید واضح است که از چه قبیل گفتگو میکند، پروائی ندارد. می‌گوید ظالم هستند، عادل نیستند. از این قبیل حرفها میزند.

س ـ شما از کجا به خیال قتل شاه شهید افتادید؟

ج ـ از کجا نمی‌خواهد؛ از کندها و بندهائی که به ناحق کشیدم، چوبها که خوردم، شکم خود را پاره کردم. مصیبتهائی که از خانه نایب السلطنه در امیریه و در قزوین و در انبار باز، در انبار به سر بردم. چهار سال و چهار ماه در زیر کند و زنجیر بودم، و حال آنکه به خیال خودم، خیر دولت را خواستم، خدمت کردم. قبل از وقوع آن شورش تنباکو، نه اینکه فضولی کرده بودم، اطلاعات خودم را دادم، بعد آنکه احضارم کردند.

س ـ کسی که با شما غرضی شخصی و عداوت نداشت، در صورتی که میگوئید خدمت کرده باشید و از شما در آن وقت علامت فتنه جوی و فسادی دیده نشده باشد، جهتی نداشت که در ازای خدمت شما آنطور صدمات زده باشند. پس معلوم میشود همان وقت هم شما را در بعضی آثار فتنه و فساد دیده بودند.

ج – الحال هم حاضرم که بعد از این مدت، طرف مقابل حاضر شده، آدم بی‌غرضی تحقیق نماید که من عرایض صادقانه خود را محض حب وطن و ملت و دولت به عرض رساندم و ارباب غرض محض حسن خدمت و تحصیل مناصب درجات مواجب و نشان و حمایل و غیره و غیره، به عکس به عرض رساندند. الحال هم حاضرم و  برای تحقیق.

س ـ این ارباب غرضی، کی‌ها بودند؟

ج – شخص پست‌فطرت نانجیب بی‌اصل رذل غیرلایق که قابل هیچیک از این مراتب نبود، آقای آقابالاخان وکیل الدوله، و کثرت محبت حضرت والا آقای نایب السلطنه با او.

س ـ وکیل الدوله میگوید همان وقت با اسناد و کاغذجات مفسدانه که بر همه کس معلوم شد شما را گرفته است. و اگر آن وقت شما را نگرفته بود بموجب استنطاقی که همان وقت وقت به عمل آورده اند، این خیال را از همان وقت شما داشتید و شاید همان وقت این کار را کرده بودید.

ج – پس در حضور وکیل الدوله معلوم خواهد شد.

س – در صورتی که شما اقرار می‌کنید تمام این صدمات را وکیل الدوله برای تحصیل شئونات و نایب السلطنه برای محبت با او، به شما وارد آورده‌اند، شاه شهید چه تقصیر داشت؟ تنها مطلب را این طور حالی ایشان کردند. بایستی این تلافی و انتقام را از آنها بکشید که سبب ابتلای شما شده بودند، و یک مملکتى را یتیم نمی‌کردید.

ج – پادشاهی که پنجاه سال سلطنت کند و هنوز امور را به اشتباه‌کاری به عرض او برسانند و تحقیق نفرمایند، و بعد از چندین سال سلطنت، ثمر این درخت، وکیل الدوله و آقای عزیز السلطان و آقای امین خاقان و این اراذل و اوباش و بی‌پدرمادرهایی که ثمر این شجر شده‌اند، و بلای جان عموم مسلمین گشته‌اند باشند، باید چنین شجر را قطع کرد. زدم که دیگر این نوع، ثمر ندهد. «ماهی از سر گنده گردد، نی ز دُم» اگر ظلمی می‌شد، از بالا می‌شد.

س ـ در صورتی که به قول شما اینطور هم که باشد، در ماده شما وکیل الدوله و نایب السلطنه تقصیرشان بیشتر بود، شاه شهید که معصوم نبود و از معنییات هم خبر نداشت. یک آدمی مثل نایب السلطنه که هم پسر او و هم نوکر دولتست، مطلبی را به عرض می‌رسانند. خاصه با اسنادی که از شما به دست آورده و به نظر شاه رسانیده بودند، برای شاه تردیدی باقی نمی‌ماند. آنها که اسباب بودند بایستی طرف انتقام شما واقع شوند. این دلیل صحیحی نبود که ذکر کردید. شما مرد منطقی حکیم‌مشرب هستید، جواب را با برهان باید ادا کنید.

ج ـ اسناد از من به دست نیامد، الا اینکه در خانه وکیل الدوله با سه‌پایه و داغ در حضور دو نفر دیگر یکی عبدالله‌خان والی بود و یکی هم سیدی که یکوقتی محض تعرض به صدر اعظم عمامه خود را برداشته بود، و آن شب آنجا افطار مهمان بود، و شاهد واقعه آن شب است، که سند را به قهر و جبر قلمدان از من گرفتند. شب قبل، [آن سند] مرا هم پیش نایب السلطنه بردند.

س ـ شما که عاقل هستید میدانستید نباید همچو سندی داد. به چه عنوان از شما سند گرفتند و چه گفتند؟

ج ـ عنوان سند این بود. بعد از آنـکه من به آنهـا اطلاع دادم که در میان طبقات مردم حرف و همهمه هست، بلوا و شورش خواهند کرد برای مسئله تنباکو، قبل از وقت علاج بکنید. به نایب السلطنه هم گفتم تو دل‌سوز پادشاهی، تو پسر پادشاهی، تو وارث سلطنت هستی، کشتی به سنگ خواهد خورد. این سقف بر سر تو پائین خواهد آمد. و دور نیست خطری به سلطنت چندین ساله ایران وارد شود. یکدفعه این دولت اسلامیه از میان خواهد رفت. آن وقت قـسم خورد کـه من غرض ندارم، مقصودم اصلاح است. تو یک کاغذ به این مضمون بنویس که «ای مومنین و ای مسلمین، امتیاز تنباکو داده شد، بانک ایجاد شد، تراموا در مقابل مسلمین راه افتاد، امتیاز راه اهواز داده شد، معادن داده شد، قندسازی و کبریت‌سازی داده شد، شراب‌سازی داده شد، ما مسلمانان به دست اجنبی خواهیم افتاد، رفته رفته دین از میان خواهد رفت، حالا که شاه به فکر ما نیست، خودتان غیرت کنید، همت کنید، اتفاق و اتحاد نمائید، در صدد مدافعه برآیید.»
تقریباً مضمون کاغذ همین است. چنین کاغذی به من دستورالعمل داد و گفت همین مطالب را بنویس، ما به شاه نشان خواهیم داد. میگوئیم در مسجد شاه پیدا کردیم، تا در صدد اصلاح برآییم.
و نایب السلطنه قسم خورد که از نوشتن این کاغذ برای تو خطر نخواهد بود، بلکه فرض دولت است که در حق تو مواجب برقرار کند، التفات کند.
آن وقت از حضور نایب السلطنه که رفتم به خانه وکیل الدوله، آنجا نوشته را باز به قهر و جبر و تهدید نوشتم. وقتی که نوشته را از من گرفتند، مثل این بود که دنیا را خدا به ایشان داده است، قلمدان را جمع کردند، اسباب داغ و شکنجه به میان آوردند. سه‌پایە سر بازی حاضر کردند که مرا لخت کنند به سه‌پایه ببندند، که رفقایت را بگو مجلسشان کجاست؟ و رفقایت کیست؟ هر چه گفتم چه مجلس؟ چه رفیق؟ من با همه مردم راه دارم، از همه افواه شنیده‌ام، حالا کدام مسلمان را گیر بدهم؟
مجبورم کردند. من دیدم حالا دیگر وقت جانبازی است و موقع آنست که جانم را فدای عرض و ناموس و جان مسلمانان کنم. چاقو و مقراض را که از شدت خوشی و سرور، فراموش کرده بودند توی قلمدان بگذارند، در میان اطاق افتاده بود، نگاه به چاقو کردم. رجبعلی‌خان ملتفت شد، چاقو را برداشت. مقراض پای بخاری افتاده بود. عبدالله خان والى که رو به قبله نشسته بود دعا میخواند، گفتم شما را به خدا و به حق این قبله و به حق همین دعائی که میخوانید، غرضتان چه چیز است؟
در آن بین، کاغذی هم از نایب السلطنه به آنها رسید. کاغذ را خواندند و پشت رو گذاشتند. والی گفت در این کاغذ نوشته است که حکم شاه است کـه مجلس رفقای خودت را حکما بگوئی و الا این داغ و درفش حاضر است و تازیانه حاضر است.
من چون مقراض را پای بخاری دیده بودم، به قصد اینکه خودم را به مقراض برسانم، گفتم بفرمائید بالای مقطع تا تفصیل را به شما عرض کنم. داغ و درفش لازم نیست. و دست والی را گرفتم کشیدم به طرف بخاری. خودم را هم به مقراض رساندم و شکم خود را پاره کردم. خون سرازیر شد. در بین جریان خون، بنای فحاشی را گذاشتم. پس از آن، حضرات مضطرب شدند، بنای معالجه ما را گذاشتند. زخم شکمم را بخیه زدند.
دنباله همان محبس است که چهار سال و نیم، من بیچاره بیگناه که به خیال خودم خدمت به دولت کرده‌ام، از این محبس به آن محبس، از طهران به قزوین و از قزوین به انبار و زیر زنجیر مبتلا بودم، و در این چهار سال و نیم، دو سه مرتبه مرخص شدم. ولی از همه جهت در ظرف این مدت بیشتر از چهل روز آزاد نبودم. هر وقت که نایب السلطنه یک امتیاز نگرفته داشت، مرا می‌گرفت؛ و هر وقت وکیل الدوله اضافه مواجب و منصب میخواست، مرا می‌گرفت. عیالم طلاق گرفت و پسر هشت ساله‌ام به خانه‌شاگردی رفت. بچه شیرخواره‌ام بر سر راه افتاد.
دفعه اول بعد از دو سال حبس که مرا از قزوین مراجعت دادند، ده نفر ما را مرخص کردند و دو نفر از آن میان، بابی بودند. یکی حاج ملاعلی شهمیرزادی و یکی حاج امین بود. قرار شد به انبار بروند. چون یکی از آن بابیها مایه‌دار بود، پول خدمت حضرت والا تقدیم کرد، او را مرخص کردند، و مرا بجای آن بابی، باز به انبار فرستادند. واضح است انسان از جان سیر می‌شود و بعد از گذشتن از جان، هر چه میخواهد می‌کند.
وقتی که به اسلامبول رفتم، در مجمع انسانهای عالم و در حضور مردمان بزرگ، شرح حال خود را گفتم. به من ملامت کردند که با وجود اینهمه ظلم و بی‌اعتدالی، چرا باید من دست از جان نشسته و دنیا را از دست ظالمین خلاص نکرده باشم.

س ـ تمام این تفصیلات که شما میگوئید، به سئوال اول من قوت میدهد. از خود شما انصاف می‌خواهم، اگر شما بجای شاه شهید می‌شدید، نایب السلطنه و وکیل الدوله یک نوشته به آن ترتیب پیش شما می‌آوردند و به شما میگفتند و آن تفصیلات را به شما میگفتند، شما جز اینکه باور کنید چارە‌ای داشتید یا خیر؟ پس در این  صورت مقصر این دو نفر بودند و به قتل اولویت داشتند. چه شد که به خیال قتل آنها نیفتادید و دست به این کار بزرگ زدید؟

ج ـ تکلیف بی‌غرضی شاه این بود که یک محقق ثالث بی‌غرضی بفرستند میان من و آنها حقیقت مسئله را کشف کند. چون نکرد، او مقصر بود؛ و سالها است بدین منوال سیلاب ظلم بر عامه رعیت جاریست.
مگر این سید جمال الدین و این ذریه رسول، این مرد بزرگ، چه کرده بود که با آن افتضاح او را از حرم حضرت عبدالعظیم کشیدند، زیرجامه‌اش را پاره کردند و آنهمه افتضاح بر سرش آوردند؟ او غیر از حرف حق چه می‌گفت؟ این آخوند چلاق شیرازی که از جانب آقا سیدعلی‌اکبر فال اسیری، قوام[الملک] فلان‌فلان‌شده را تکفیر کرد، چه قابل بود بیایند توی انبار اول خفه‌اش کنند و بعد سرش را ببرند؟ من خودم آن وقت در انبار بودم دیدم با او چه کردند.  آیا خدا اینها را برمی‌دارد؟ اینها ظلم نیست؟ اینها تعدی نیست؟
اگر دیده بصیرت باشد، ملتفت می‌شود که در همان نقطه که سید را کشیدند، در همان نقطه، گلوله به شاه خورد.
مگر این مردم بیچاره و این یک مشت رعیت ایران، ودائع خدا نیستند؟ قدری پایتان را از ایران بیرون بگذارید و در عراق عرب و بلاد قفقاز و در عشق آباد و اوایل خاک روسیه، هزار هزار رعایای بیچاره ایران را می بینید که از وطن عزیز خود، از دست تعدی و ظلم فرار کرده و کثیفترین مکسب و شغلها را از ناچاری پیش گرفته‌اند. هر چه حمال و کناس و الاغچی و مزدور در آن نقاط می‌بینید، همه ایرانی هستند.
آخر این گله‌های گوسفند شما مرتع لازم دارد که چرا کنند، شیرشان زیاد شود، هم به بچه‌های خود بدهند و هم شما بدوشید. نه اینکه تا شیر دارند بدوشید، شیر که ندارند گوشت بدنشان را بکلاشید و بتراشید.
گوسفندهای شما همه رفته و متفرق شدند. نتیجه ظلم همین است که می‌بینید. ظلم و تعدی بی حد و حساب چیست؟ و کدامست و از این بالاتر چه میشود؟ گوشت بدن رعیت را می‌کنند و به خورد چند جره‌باز شکاری خود می‌دهند. صد هزار تومان از فلان بی‌مروت می‌گیرند، قباله ملکیت جان و مال و عرض و ناموس اهالى یک شهر و یا یک مملکت را به او میدهند. رعیت فقیر اسیر و بیچاره را در زیر بار تعدیات، مجبور میکنند که یک زن منحصر خود را از اضطرار، طلاق می‌دهند و خودشان صد تا صد زن می‌گیرند، و سالى یک کرور پول که به این خونخواری و بی‌رحمی از مردم می‌گیرند، خرج عزیزالسلطان، کـه نه برای دولت مصرف دارد و نـه برای ملت و نه برای حظ نفس و غیره و غیره، که همه آن چیزها را همه اهل این شهر میدانند و جرأت نمی‌کنند بلند بگویند.
حالا که این اتفاق بزرگ، به حکم قضا و قدر به دست من جاری شد، یک بار سنگینی از تمام قلوب برداشته شد، مردم سبک شدند، دلها همه منتظرند که پادشاه حالیه حضرت ولیعهد چه خواهد کرد. عدالت و رأفت و درستی جبر قلوب شکسته خواهد کرد یا خیر؟ اگر ایشان هم چنانچه منتظرند یک آسایش و گشایشی به مردم مرحمت و عنایت بفرمایند، اسباب رفاه رعیت می‌شود. بنای سلطنت را بر عدل و انصاف قرار بدهند، البته تمام خلق فدای ایشان میشوند و سلطنتشان قوام خواهد گرفت. نام نیکشان در صفحه روزگار باقی خواهد ماند. و اسباب طول عمر و صحت مزاج خواهد شد. اما اگر ایشان هم همان مسلک و شیوه را پیش بگیرند، نه، این بار کج به منزل نخواهد رسید. حالا وقتی است که به محض تشریف آوردن بفرمایند و اعلان کنند که حقیقة در این مدت به شماها بد گذشته است و کار بر شماها سخت بوده است، آن اوضاع برچیده شده، حالا بساط عدل گسترده است. بنای ما بر معدلتست. زمین موقوفه را جمع کنند و امیدواری و قرار صحیحی برای وصول مالیات به اطلاع ریش سفیدان رعایا بدهند که رعیت تکلیف خود را بداند در مورد مخصوص، مالیات خودش را بیاورد بدهد. و هی محصل پی محصل نرود که یک تومان اصل را ده تومان فرع بگیرد، و غیره و غیره.

س ـ در صورتی که واقعا خیال شما خیر عامه بود و برای رفع ظلم از تمام ملت این کار را کردید، می‌باید تصدیق بکنید به اینکه اگر این مقاصد بدون خونریزی بعمل بیاید و بعد این مقصود حاصل شود، البته بهتر است.
حالا میخواهیم بعد از این در صدد اصلاح این مفاسد برآییم، باید خیال ما از بعضی جهات آسوده باشد، که بطور اطمینان مشغول ترتیبات تازه شویم. در این صورت باید بدانیم که اشخاصی که با شما متفق شدند کی هستند و خیالشان چیست. و این را هم شما بدانید که غیر شخص شما که مرتکب جنایت هستید یا کشته میشوید یا شاید چون خیالت خیر عامه بوده است، نجات یابید. امروز دولت متعرض احدی نخواهد بود برای آنکه صلاح دولت اینست. فقط میخواهیم بشناسیم اشخاصی که با شما هم عقیده هستند که در اصلاح امورات شاید یک وقتى به مشاوره آنها محتاج شویم.

ج – صحیح نکته میفرمائید. من به شما قول داده‌ام و به شرف و ناموس انسانیت خودم قسم میخورم که به شما دروغ نخواهم گفت.
هم عقیده من در این شهر و مملکت بسیار هستند. در میان علماء بسیار، در میان وزراء بسیار، در میان تجار و کسبه بسیار، و در جمیع طبقات هستند. شما میدانید وقتی که سید جمال الدین در این شهر آمد، تمام مردم از هر دسته و طبقه، چه در طهران و چه در حضرت عبدالعظیم به زیارت و ملاقات او رفتند و مقالات او را شنیدند. چون هر چه می‌گفت محض خیر عامه بود. همه کی مستفید و شیفته مقالات او می‌شد. او تخم این خیالات بلند را در مزرع قلوب همه کس پاشید و مردم بیدار بودند هشیار شدند. حالا همه کس با من هم‌عقیده است، ولی به خدای قادر متعال که خالق سید جمال و همه مردم است، که در این خیال نیت کشتن شاه، احدی غیر از خودم و سید اطلاع نداشت. سید هم در اسلامبول است، هر کاری با او می‌توانید بکنید.
دلیلش هم واضح است، اگر همچو خیال بزرگی را من با احدی می‌گفتم مسلما نشر می‌کرد و مقصود باطل میشد. وانگهی تجربه کرده بودم که این مردم چقدر سست‌عنصرند و حب جاه و حیات دارند. و از آن اوقاتی که گفتگوی تنباکو و غیره در میان بود که مقصود فقط اصلاح اوضاع بود و ابدا خیال کشتن شاه و کسی در میان نبود، غیره در میان بود چقدر از این ملکها و دوله ها و سلطنه ها که با قلم و قدم و درم، هم‌عهد شده بودند و میگفتند تا همه جا حاضریم، همینکه دیدند گرفتاری پیدا شد، همه خود را کنار کشیدند. من هم با آنهمه گرفتاری اسم احدی را نگفتم، چنانچه به جهة همین کتمان سر، اگر بعد از خلاص دور میزدم، مبالغی میتوانستم از آنها پول بگیرم، ولی چون دیدم نامرد هستند، گرسنگی خوردم و ذلت کشیدم، دست پیش احدی دراز نکردم.

س ـ در میان اشخاصی که دفعه اول با همخیالی و همدستی شما گرفتار شدند، گویا حاج سیاح از همه پرماده‌تر باشد.

ج ـ خیر، حاجی سیاح، مردکه مذبذب خودپرستی است، ابدا به مقصود ما کمک و خدمت نکرد. و ضمنا آب، گل میکرد که برای ظل السلطان ماهی بگیرد. خیالش این بود که بلکه ظل السلطان شاه بشود و امین الدوله صدر اعظم، و خودش مکنتی پیدا کند. چنانچه حالا قریب شانزده هزار تومان در محلات ملک دارد. همان اوقات از ظل السلطان سه هزار تومان به اسم سید جمال الدین گرفت، نهصد تومان به سید داد و باقی را خودش خورد.

س ـ شما قبل از اینکه اقدام به این کار بکنید ممکن بود بعد از خلاصی که دسترس داشتید، خودتان را به یک ثالثی ببندید، مثل صدر اعظم. چنانچه معمول به اهل ایرانست در وقت تعدی به بست میروند، متحصن میشوند، حرف حساب خود را عاقبت میگویند و رفع تعدی از خود میکنند. شما هم میخواستید این کار را بکنید اگر از این اقدامات شما نتیجه حاصل نمیشد و آن وقت دست به این کار میزدید. کشتن یک پادشاه بزرگ که کار شوخی نیست.

ج – بلی انصاف نیست از برای گویندە این کلام، به توهم اینکه در دفعه ثانی من رفته بودم عرض حال خودم را به صدارت عظمی بکنم،  باز نایب السلطنه مرا گرفت و گفت چرا به منزل صدر اعظم رفتی. وانگهی شما همه میدانید همین که در یک مسئله پای نایب السلطنه به میان می آمد، صدر اعظم و دیگران ملاحظه می کردند و جرات نمی‌کردند حرف بزنند. اگر هم حرف می‌زدند، شاه اعتنا نمی‌کرد.

س ـ این طپانچه شش لول بود که داشتی؟

ج ـ خیر پنج لول روسی بود.

س ۔ از کجا تحصیل کردید؟

ج ـ در بارفروش [بابل] از شخص میوه‌خری که از برای بادکوبه میوه حمل می‌کرد، سه تومان و دو هزار، به انضمام بیست و پنج فشنگ خریدم.

س ـ آن وقت که خریدید به همین نیت خریدید؟

ج – خیر برای مدافعه خریدم و در خیال نایب السلطنه هم بودم.

س- در اسلامبول آن وقتی که در خدمت سیّد شرح حال خود را می‌گفتید، ایشان چه جواب می‌فرمودند؟

ج- جواب فرمودند: با این ظلم‌ها که تو نقل می‌کنی به تو وارد شده است، خوب بود نایب‌السلطنه را کشته باشی! چه جان‌سختی بودی و حبّ حیات داشتی! به این درجه ظالمی که ظلم کند کشتنی است.

س- با وجود این امر مصرّح سیّد، پس شما چرا او را نکشتید و شاه را شهید کردید؟

ج- همچو خیال کردم که اگر او را بکشم، ناصرالدّین‌شاه با این قدرت، هزاران نفر را خواهد کشت؛ پس باید قطع اصل شجر ظلم را کرد، نه شاخ و برگ را. این است که به تصوّرم آمد و اقدام کردم.

س- من شنیدم که گفته بودی که در شب چراغانی شهر، که هنگام جشن شاه شهید خواهد بود و شاه شهید به گردش می‌آمده است، این کار را می‌خواستی بکنی؟

ج- خیر! من همچو اراده نداشتم و این حرف، حرف من نیست و نمی‌دانستم که شاه به گردش شهر خواهد آمد و این قوّه را هم در خودم نمی‌دیدم. روز پنجشنبه شنیدم که شاه به حضرت عبدالعظیم می‌آید. در خیال دادن عریضه به صدارت عظمی بودم که امنیّت بخواهم، عریضه را هم نوشته، حاضر در بغل داشتم و رفتم توی بازار، منتظر صدراعظم بودم. خیالم از دادن عریضه منصرف شد و یک‌مرتبه به این خیال افتادم. رفتم منزل، طپانچه را برداشته، آمدم از درب امامزاده حمزه، رفتم توی حرم، قبل از آمدن شاه، تا اینکه شاه وارد شد، آمد توی حرم زیارتنامه مختصری خوانده، به طرف امامزاده حمزه خواست بیاید. دم در، یک قدم مانده بود که داخل حرم امامزاده حمزه شود، طپانچه را آتش دادم.

س- شاه شهید به طرف شما مستقبل می‌آمد؟ شما را می‌دید یا خیر؟

ج- بلی. مرا دید و تکانی خورد و طپانچه خالی شد. دیگر من نفهمیدم.

س- حقیقتاً اطلاع ندارید که طپانچه چه شد؟ می‌گویند در آن میان شما زنی بود، طپانچه را ربود و برد؟

ج- خیر زنی در میان نبود و اینها مزخرفات است. پس ایران ما یکباره نهلیست [Nihilist] شده‌اند که این‌طور زنان شیردل میان آنها پیدا می‌شود!

س- من شنیدم و شهرتی دارد که همان وقتی که سیّد شما را مأمور به این کار کرد، زیارتنامه‌ای برای شما انشا کرد و به شما گفت: شما شهید خواهید شد و مزار و مرقد شما زیارتگاه رندان جهان خواهد بود.

ج- سیّد اصلاً پرستش مصنوعات را کفر می‌داند و می‌گوید باید صانع را پرستید و سجده به صانع نمود، نه به مصنوعات طلا و نقره. به مزار و مرقد معتقد نیست و جان آدم را برای کار خیر، حقیقتاً چیزی نمی‌داند و وقعی نمی‌گذارد. با اینکه همه این بلیّات و صدمات را برای او کشیدم، صدای چوب‌ها را که به من می‌زدند، می‌شنید. هر وقت که من حرف [می‌]زدم و ذکر مصائب خود را می‌کردم، می‌گفت: «خفه شو! روضه‌خوانی مکن! مگر پدرت روضه‌خوان بوده؟ چرا عبوسی می‌کنی؟ با کمال بشاشت و شرافت حکایت کن، چنانچه فرنگی‌ها بلیّاتی که برای راه خیر می‌کشند، همین‌طور با کمال بشاشت ذکر می‌کنند».

س- در حضرت عبدالعظیم که بودید، شیخ محمّد اندرمانی‌، مثل آن سفر سابق، پیش شما می‌آمد، شما را می‌دید، حرفی می‌زد یا خیر؟

ج- نه واللَّه. بلکه حضراتی که آنجا بودند او را مذمّت می‌کردند که نه به من سلام کرد و نه آشنایی داد؛ و همچنین سایر اهالی حضرت عبدالعظیم، نه اظهار آشنایی با من کردند و نه حرفی زدند.

س- شیخ حسین، پسر دایی شیخ محمّد، خودش می‌گفت، دو مجلس در صحن با شما صحبت کرده بود؟

ج- بلی، راست است!

س- ملّا حسین، پسر میرزا محمّدعلی، برای شما چه قسم خدمات می‌کرد؟ چون خودش می‌گفت، مدّتی برای او خدمت کرده، چیزی به من نداد.

ج- چه خدمتی؟! سه عریضه و دو اعلان که برای جرّاحی خودم نوشته بودم، برای من نوشت؛ دوایی که علاج سالک و کچلی را می‌کند می‌دانستم، اعلان کردم.

س- آن روزی که همین شیخ با شما به تفرّج آمده بود، کاهو و سرکه‌شیره خورده بودید. در ضمن صحبت، شما چه گفته بودید که او این شعر را خوانده بود: «دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی»؟

ج- خیلی عجب است! من به یک همچو آدم ضعیف‌العقلی بعضی صحبت‌ها بکنم که او به مناسبت، یک شعری خوانده باشد.

س- همان روز که بعد از خوردن کاهو و سرکه‌شیره، مراجعت کردید، او می‌گفت: سه نفر به شما رسیدند؛ یک سیّد، یک آخوند، یک مکلّا با شما کنار کشیدند، به قدر سه ربع ساعت، نجوایی با هم کردید، بعد آنها رفتند و شما به منزلتان آمدید. حاجی سیّد جعفر هم می‌گفت: من درب خانه نشسته بودم، دیدم که آنها می‌آیند، برخاستم رفتم تو. آن سه نفر کی‌ها بودند؟

ج- حاجی میرزا احمد کرمانی با یک سیّد که هیچ نمی‌شناختم. با صد دینار که توی عمامه‌اش گذاشته بود، سفر کردند و رفتند.

س- کجا رفتند؟ شما اطلاع دارید؟ می‌گویند به سوی همدان رفتند.

ج- خیر واللَّه! هیچ نمی‌دانم که به کدام سمت رفتند. همین قدر می‌دانم، در سر دو راه، استخاره کردند که به کدام طرف بروند، استخاره‌شان به طرف بالای کهریزک حرکت کردن راه داد و رفتند.

س- از این حرکتِ متوکلاً علی‌اللَّه آنها، همچو معلوم می‌شود که از قصد شما چیز دانسته‌اند و برای آنکه به آشنایی شما مسبوق بوده‌اند، و از ترس اینکه مبادا شما حرکتی بکنید و آنها گرفتار بشوند، رفته‌اند؟

ج- شبهه نباشد که حاجی میرزا احمد را من آدم سفیهی می‌دانم؛ مثل من آدمی که یک همچو حرکت بزرگی را می‌خواهد بکند، به مثل حاجی میرزا احمد آدمی، نیّت خودش را بروز نمی‌دهد.

س- شنیدم شما مکرّر به بعضی از دوستان خود گفته بودید که من صدراعظم را خواهم کشت. با صدراعظم چه عداوت داشتید؟

ج- خیر! این مقالات دروغ است؛ بلی در اوائل امر که سیّد را اذیّت و نفی کردند، خدشه‌ای برایش حاصل شده بود که حضرت صدارت سبب ابتلا و افتضاح و نفی او شدند؛ ولی بعد در اسلامبول، متواترا برای او ثابت شد که صدراعظم دخیل این کار نبود، و نایب‌السلطنه سبب شده بود. من هم به خیال کشتن ایشان نبودم.

س- در این مدّت که شما از اسلامبول آمده در حضرت عبدالعظیم منزل کردید، هیچ به شهر نیامدید؟

ج- چرا! یک مرتبه آمدم! مستقیماً به منزل حاجی شیخ هادی رفتم. دو شب هم مهمان ایشان بودم، از من پذیرایی کردند. یک تومان خرجی از ایشان گرفته، مجدداً همین‌طوری که مخفی به شهر آمدم، به حضرت عبدالعظیم مراجعت کردم.

س- دیگر به شهر نیامدید و با کسی ملاقات نکردید؟

ج- خیر! ابداً به شهر نیامدم.

س- پس پسرت را کجا ملاقات کردید؟

ج- پیغام فرستادم، پسرم را آوردند حضرت عبدالعظیم. چند شب او را نگه داشتم.

س- همراه پسرت کی آمد به حضرت عبدالعظیم؟

ج- مادرش که مدّتی است مطلّقه است. پسرم را آورد و مراجعت کرد. بعد از چند روزی باز آمد، پسرم را برگردانید.

س- شما از کجا در تمام این شهر، آقا شیخ هادی را انتخاب کردید و به منزل او آمدید؟ مگر سابقه آشنایی و اختصاصی با او داشتید؟

ج- اگر سابقه اختصاصی نداشتم که از من مهمانداری نمی‌کرد. آقا شیخ هادی به احدی اعتنا ندارد؛ تمام مردم را در کوچه روی خاک پذیرایی می‌کند.

س- مگر آقا شیخ هادی با شما هم‌عقیده و هم‌خیال است؟

ج- اگر هم‌خیال و هم‌عقیده نبود که منزلش نمی‌رفتم.

س- پس یقین است از نیّت خودت، در شهادت شاه شهید، به ایشان هم اظهار کردی؟

ج- خیر! لازم نبود به ایشان اظهاری بکنم.

س- از طرف سیّد جمال‌الدّین برای ایشان پیغام و مکتوبی داشتید؟

ج- مگر پستخانه و وسائل دیگر قحط است، که به توسّط من که همه جا متّهم و معروف هستم، مکتوب برای کسی برسد؟! وانگهی شما پی چه می‌گردید؟ مگر آقا شیخ هادی تنها است که با من هم‌خیال باشد؟ عرض کردم اغلب مردم با من هم‌خیال هستند؛ مردم انسان شده‌اند؛ چشم و گوششان باز شده است.

س- اگر مردم همه با شما هم‌خیال هستند، پس چرا آحاد و افراد مردم از بزرگ و کوچک، زن و مرد، در این واقعه مثل آدم فرزند مرده گریه و زاری می‌کنند؟ در خانه‌ای نیست که عزا برپا نباشد.

ج- این ترتیبات عزاداری ناچار مؤثر است؛ اسباب رقّت می‌شود. امّا بروید در بیرون‌ها، حالت فلاکت رعیّت را تماشا کنید! حالا واقعاً به من بگویید ببینم، بعد از این واقعه، بی‌نظمی در مملکت پیدا نشده است؟ طرق و شوارع مغشوش نیست؟ به جهت اینکه این فقره خیلی اسباب غصّه و اندوه من است که در انظار فرنگی‌ها و خارجه، به وحشی‌گری و بی تربیتی معروف نشویم، و نگویند هنوز ایرانی‌ها وحشی هستند!

س- شما که آن‌قدر غصّه مملکت را می‌خورید، و در خیال حفظ آبروی مملکت هستید، اوّل چرا این خیال را نکردید؟ مگر نمی‌دانستید کار به این بزرگی، البتّه اسباب بی‌نظمی و اغتشاش می‌شود؟ اگر حالا نشده باشد، خواست خدا و اقبال پادشاه است.

ج- بلی راست است! امّا به تواریخ فرنگ نگاه کنید! برای اجرای مقاصد بزرگ، تا خونریزی‌ها نشده است، مقصود به عمل نیامده است!

س- آن روزی که امام جمعه، به حضرت عبدالعظیم آمده بود، تو رفتی دستش را بوسیدی! به او چه گفتی، و او به تو چه گفت؟

ج- امام جمعه با پسرهایش و معتمدالشریعه آمدند. من توی صحن رفتم، دستش را بوسیدم، به من اظهار لطف و مهربانی فرمودند و گفتند: کی آمدی؟ آمدی چه کنی؟ گفتم: آمدم بلکه یک طوری امنیّت پیدا کنم بروم شهر. و مخصوصاً از ایشان خواهش کردم، خدمت صدراعظم توسّط کنند، کار مرا اصلاح نمایند که من از شرّ نایب‌السلطنه و وکیل‌الدوله آسوده بشوم. ولی پسرهای امام به من گفتند: شهر آمدن ندارد! این روزها در شهر به واسطه نان و گوشت و پول سیاه بر هم خواهد خورد، و بلوایی می‌شود. خود امام هم به من امیدواری و اطمینان داد.

س- با معتمدالشریعه چه می‌گفتی و چه نجوا می‌کردی؟

ج- همین را می‌گفتم که خدمت آقای امام، شرح حال مرا بگوید؛ آقا را وادارد که از من توسّط کند.

س- ملّا صادق کوسج محرّر آقا سیّد علی‌اکبر با تو چه کار داشت؟ شنیدم چند مرتبه در حضرت عبدالعظیم به منزل تو آمده بود.

ج- خود آقا سیّد علی‌اکبر هم آمده بود حضرت عبدالعظیم؛ من به قدر نیم ساعت با او حرف زدم، التماس کردم که یک طوری برای من تحصیل امنیّت کند، که از شرّ حضرات در امان باشم بیایم شهر. آقا سیّد علی‌اکبر گفت: من کاری به این کارها ندارم! ملّا صادق محرّرش هم، یکی دو مرتبه آمد از این مقوله صحبت می‌کردیم. از آقا شیخ هادی هم، آن دو شبی که آمدم منزلش، همین خواهش را کردم. او گفت: این مردم قابل این نیستند که من از آنها خواهش کنم! ابداً از آنها خواهش نمی‌کنم!

س- چه طور شد، که تو با این همه وحشت که از آمدن به شهر داشتی، و هیچ جا هم غیر از منزل آقا شیخ هادی نرفتی؟ واقعاً راست بگو، شاید کاغذ و پیغامی برای او داشتی؟

ج- خیر! کاغذ و پیغامی نداشتم؛ مگر اینکه آقا شیخ هادی را از سایر مردم انسان‌تر می‌دانم. با او می‌شود دو کلام صحبت کرد.

س- مثلاً از چه قبیل صحبت کردی؟

ج- واللَّه، مشرب آقا شیخ هادی معلوم است که چه قسم صحبت می‌کند! او روزها که در کنار خیابان روی خاک‌ها نشسته است، متصل، مشغول آدم‌سازی است، و تا به حال اقلاً بیست هزار نفر آدم درست کرده است، که پرده از پیش چشمشان برداشته، و همه بیدار شده، مطلب فهمیده‌اند.

س- با سیّد جمال‌الدّین هم خصوصیّت و ارسال و مرسولی دارد؟

ج- چه عرض کنم؟! درست نمی‌دانم که ارسال و مرسول دارد، امّا از معتقدین سیّد است، و او را مرد بزرگی می‌داند. هر کس که اندک بصیرتی داشته باشد، می‌داند که سیّد دخلی به مردم روزگار ندارد. حقایق اشیا جمیعاً پیش سیّد مکشوف است. تمام فیلسوف‌ها و حکمای بزرگ فرنگ و همه روی زمین، در خدمت سیّد، گردنشان کج است، و هیچکس از دانشمندان روزگار، قابل نوکری و شاگردی سیّد نیست.
واضح است آقا شیخ هادی هم شعور دارد و مثل بعضی از آخوندهای بی‌شعور نیست که به آثار و علامات جعلی و ممتنع‌القبول که برای صاحب‌الزمان درست کرده‌اند، بی‌جهت انتظار ظهور بکشد، هر کس به این آثار و علامات پیدا شد، صاحب‌الزمان عصر خودش است.
دولت ایران قدر سیّد را نشناخت، و نتوانست از وجود محترم او فواید و منافع ببرد. به آن خفّت و افتضاح او را نفی کردند. بروید حالا ببینید سلطان عثمانی، چه‌طور قدر او را می‌داند! وقتی که سیّد از ایران رفت به لندن، سلطان چندین تلگراف به او کرد، که حیف از وجود مبارک تو است که دور از حوزه اسلامیّت به سر ببری و مسلمین از وجود تو منتفع نشوند! بیا در مجمع اسلام، اذان مسلمان به گوشت بخورد، با هم زندگی کنیم! ابتدا سیّد قبول نمی‌کرد، آخر ملکم‌خان و بعضی‌ها به او گفتند: همچو پادشاهی آن قدر به تو اصرار می‌کند، البته صلاح در رفتن است! سیّد آمد به اسلامبول. سلطان فوراً خانه عالی به او داد. ماهی دویست لیره مخارج برایش معین کرد. شام و ناهار از مطبخ خاصّه سلطانی برایش می‌رسید. اسب و کالسکه سلطانی، متصل، در حکم و اراده‌اش هست.
در آن روزی که سلطان او را در ییلدیز دعوت کرد، و در کشتی بخار که توی دریاچه باغش کار می‌کند، نشسته، صورت سیّد را بوسید و در آنجا بعضی صحبت‌ها کردند، سیّد تعهّد کرد عن قریب، تمام دول اسلامیّه را متّحد کند، و همه را به طرف خلافت جلب نماید و سلطان را امیرالمؤمنین کل مسلمین قرار بدهد.
این بود که به تمام علمای شیعه کربلا و نجف و تمام بلاد ایران، باب مکاتبه را باز کرد، به وعده و نوید و استدلالات عقلیّه، بر آنها مدلّل کرد که ملل اسلامیّه، اگر متّحد بشوند، تمام دول روی زمین نمی‌توانند به آنها دست بیابند. اختلاف لفظ علی و عمر را باید کنار گذاشت، به طرف خلافت نظر افکند! چنین کرد و چنان کرد.
در همان اوقات، فتنه سامره و نزاع بستگان مرحوم میرزای شیرازی با اهل سامره و سنّی‌ها برپا شد. سلطان عثمانی تصوّر کرد که این فتنه را مخصوصاً پادشاه ایران محرّک شده است، که بلاد عثمانی را مغشوش کند. با سیّد در این خصوص مذاکرات و مشورت‌ها کرد، و گفته بود: «ناصرالدّین‌شاه به واسطه طول مدّت سلطنت و شیخوخیّت، یک اقتدار و رعبی پیدا کرده است که فقط به واسطه صلابت او، علمای شیعه و اهل ایران حرکت نمی‌کنند، با خیال ما همراهی کنند و مقاصد ما به عمل نخواهد آمد. درباره شخص او باید یک فکری کرد»، و به سیّد گفت: «تو در حقّ او هر چه بتوانی بکن، و از هیچ چیز اندیشه مدار!»

س- تو که در مجلس صحبت سلطان و سیّد حاضر نبودی، از کجا این تفصیلات را می‌دانی؟!

ج- سیّد از من محرم‌تری نداشت. چیزی را از من پنهان نمی‌کرد. من در اسلامبول که بودم، از بس که سیّد به من احترام می‌کرد، در انظار تمام مردم تالی خود سیّد به قلم رفته بودم. بعد از سیّد، هیچکس به احترام من نبود. تمام این‌ها را خود سیّد برای من نقل کرد. خیلی صحبت‌ها از این قبیل سیّد برای من نقل کرد، ولی خاطرم نیست. سیّد وقتی که به نطق می‌افتاد، مثل ساعتی که فنرش در رفته باشد، مسلسل می‌گرفت! مگر می‌شد همه را حفظ کرد؟

س- خوب، در صورتی که شما در اسلامبول به آن احترام بودید، دیگر به ایران آمدی چه کنی که آن‌قدر به این و به آن التماس کنی، برای تو امنیّت حاصل کنند؟

ج- مقدّر این‌طور بود که بیایم، و این کار به دست من جاری شود. تحصیل امنیّت را هم برای اجرای خیال خود می‌خواستم بکنم.

س- خوب! از مطلب دور افتادیم! بعد چه شد؟ سیّد به علمای شیعه در [و؟] ایران کاغذهایی که نوشته بود، اثری هم کرد؟ [یعنی تمام، جواب نوشته، اظهار عبودیّت کردند؟]

ج- بلی! تمام، جواب نوشته، اظهار عبودیّت کردند. این آخوندها، ملاهای لاشخور را مگر نمی‌شناسید؟ وعده پول و امتیازات بشنوند، دیگر آرام نمی‌گیرند.
خلاصه، بعد از آنکه تدبیرات سیّد، گل کرد و بنای نتیجه گذاشت، چند نفر از نزدیکان سلطان و مذبذبین منافق که دور و بر او بودند، مثل ابوالهدی و غیره، به میان افتاده، خواستند خدمات سیّد را به اسم خودشان جلوه بدهند، سلطان را در حق سیّد، بدگمان کردند و به واسطه ملاقاتی که سید از خدیو مصر کرده بود، ذهنی سلطان کردند که سید از تو مایوس شده است می خواهد خدیو را خلیفه بکند. سلطان هم که مالیخولیا و جنون دارد، متصل، خیال می‌کند که الآن زن‌هاش می‌آیند و می‌کشندش، به سوءظن افتاد. پلیس‌های مخفیّه به سیّد گماشت. اسب و کالسکه هم که به اختیار سیّد بود، از او منع کرد. سیّد هم رنجش حاصل کرد، اصرار کرد که می‌خواهم بروم لندن. این بود که دوباره اصلاح کردند، پلیس‌های مخفیّه را از دور او برداشتند، دوباره اسب و کالسکه‌اش را دادند.
بعد از اصلاح، سیّد می‌گفت: حیف که این مرد دیوانه است، و مالیخولیا دارد، و الّا تمام ملل اسلامیّه را بر او مسلِم می‌کردم! ولی باز هم چون اسم او در اذهان بزرگ است، باید به اسم او این کار کرد.
هر کس سیّد را دیده است، می‌داند که او چه شوری در سر دارد. ابداً در خیال خودش نیست! نه طالب پول است، نه طالب شئونات است، نه طالب امتیاز! زاهدترین مردم است. فقط می‌خواهد اسلام را بزرگ بکند. حالا هم اعلیحضرت مظفّرالدّین‌شاه به این نکته ملهم بشود، سیّد را بخواهد استمالت کند، این کار را به نام نامی ایشان خواهد کرد.

س- یعنی سیّد بعد از این تفصیلات که ذکر کردید، مطمئن می‌شود که به ایران بیاید؟

ج- بلی! من سیّد را می‌شناسم. همین قدر که یکی از دولت‌های خارجه را ضامن بدهند که جان او در امان باشد، او دیگر در بند هیچ چیز نیست، خواهد آمد. شاید بتواند خدمتی به اسلامیّت بکند. وانگهی او یقین می‌داند که خون او، کار آسانی نیست و تا قیامت خشک نخواهد شد.


هو العلیم

این کتابچه سئوال و جواب استنطاقی که در مجالس عدیده در حضور این غلام خانه‌زاد، ابوتراب و جناب حاجی حسنعلی‌خان رئیس قراولان عمارت مبارکه همایونى، عجالة و بطور ملایمت و زبان خوش از میرزارضای حرام‌زاده ملعون به عمل آمده؛ لکن مسلم است در زیر شکنجه و صدمات لازمه استنطاق بهتر از این مطالب و مکنونات خود را بروز خواهد داد. اما عجالة از این چند مجلس سئوال و جوابی که این غلام خانه‌زاد، با این ملعون حرام‌زاده کرده است و چیزی که بر غلام معلوم و یقین شده، اینست که او به طوری که خودش در همه جا میگوید، ابدا در خیال صلاح مردم نبوده و تمام این مهملات و مزخرفات را از سیدجمال الدین ملعون شنیده، فقط از شدت فسق و نادانی، شیفته و فدائی آن سید شده و محض تلافی و صدماتی که به سید وارد آمده، به دستورالعمل سید آمده این کار را کرده است. حالا اگر سید خیالاتش به جای دیگر مربوط باشد، مسئله علاوه است.
و در خصوص آن مهملاتی که مبنی بر خیر عامه اظهار می‌کند، و دور نیست در میان مردم بعضیها هم‌عقیده داشته باشد، اما در این خیال شومی که داشته، همدستی نداشته است. و اگر قبل از وقت، از خیال خود کسی را مطلع کرده باشد، این فقره در زیر شکنجه و صدمات معلوم خواهد شد.

غلام جان‌نثار – ابوتراب

محل مهر نظم الدوله

در تاریخ شهر جمادی الثانی ۱۳۲۰ [هجری قمری – مطابق ۱۳ شهریور تا ۱۰ مهر ۱۲۸۱] تحریر گردید.
[محرر:] محمدباقر گلپایگانی



صورت تقریرات میرزارمحمدضا که عصر روز سه‌شنبه غره ربیع‌الاول هزار و سیصد و چهارده [۲۱ مرداد ۱۲۷۵] در باغ گلستان با حضور فرمانفرما و مخبرالدوله (وزیر علوم) و مشیرالدوله (وزیر عدلیه و تجارت) و سردار کل و نظم‌الدوله و امین همایون و حاجی حسینعلی‌خان امیر تومان کرده است:

پدر من ملاحسین عقدائی است و معروف به ملاحسین پدر. خود من در اوایل کار از تعدیات محمد اسمعیل‌خان وکیل‌الملک که ملک مرا گرفت و به ملا ابوجعفر داد، از کرمان به یزد رفته، مدتی طلبه بودم و تحصیل می‌کردم. بعد به طهران آمدم، پس از چندی به شغل دستفروشی مشغول شدم. پنج شش سال قبل از آن گرفتاری اول قریب هزار و صد تومان شال و خز نایب‌السلطنه از من خرید. مدت‌ها از برای پولش دویدم، آخر رفتم بنای فضاحی گذاردم، تا قریب سیصد تومان از پولم کم کردم. بعد از کتک و پشت گردنی زیاد که خوردم، پولم را گرفتم. دیگر پیش نایب‌السلطنه نرفتم تا پنج شش سال پیش که همهمه رژی در میان مردم افتاد، وکیل‌‌الدوله فرستاد عقب من گفت بیا حضرت والا می‌خواهد تو را ملاقات کند. رفتم اول از من پرسید: من شاه می‌شوم؟ گفتم اگر جذب قلوب بکنی، شاه می‌شوی. گفت وزرای خارجه اینجا هستند، قبول نمی کنند. گفتم وقتی که ملت کاری را کرد، خارجه چه می‌توانند بگویند؟

سؤال شد: پس شنیدیم تو به آقا وعده سلطنت داده بودی و گفته بودی اگر تو جلو بیفتی، من هفتاد هزار نفر دور تو جمع می‌کنم، شاه می‌شوی.

جواب گفت: آخر وکیل‌الدوله به من گفت: آقا این تالار بزرگ صف سلام را ساخته است، خیال سلطنت دارد. از این حرف‌ها بزن، خوشش می‌آید. من هم گفتم. بعد آقا گفت شنیدم تو بعضی اطلاعات داری، خدمت به دولت است و ملت. من گفتم بلی، در میان طبقات مردم از وزرا، ملاها، تجار، غیره این گفتگو هست. باید فکری کرد، جلوگیری کرد. بعد از وعده و قسم‌های زیاد که حضرت والا مرا مطمئن کردند، مرا بردند خانه وکیل‌الدوله، عبدالله‌خان والی آنجا بود. با آن سیدی که یک وقتی به صدراعظم تعرض کرده بود، عمامه‌‌اش را برداشته بود. به من گفتند: تو یک کاغذی بنویس به این مضمون که: ای مؤمنین، ای مسلمین، امتیاز تنباکو رفت، رود کارون رفت، قندسازی رفت، راه اهواز رفت، بانک آمد، راه طرموی آمد، مملکت به دست اجنبی افتاد. حالا که شاه در فکر نیست، خودمان چاره کنیم.

در اینجا سؤال شد: اینها همه که اسباب ترقی بود، شماها اگر طالب ترقی ملت هستید، چه جای شکایت بود؟

جواب گفت: بلی، اگر به دست خودمان می‌شد، اسباب ترقی بود، نه به دست خارجه.
خلاصه گفتند: این نوشته را بنویس، ما می‌دهیم به شاه، می‌گوییم در مسجدشاه افتاده بود، پیدا کردیم. آن وقت اصلاحی خواهند کرد. من نمی‌نوشتم، اصرار کردند، من هم نوشتم. تمام هم نکرده بودم که از دست من گرفته، مثل اینکه گنج پیدا کردند، قلمدان را زود جمع کردند، از شدت خوشحالی چاقو و مقراض را فراموش کردند. بعد بنای تهدیدات را گذاردند که رفقایت را بگو! داغی آوردند هر چه گفتم رفقای من کسی نیستند، میان همه مردم این حرف‌ها هست. من حالا که را گیر بدهم؟ هر بیچاره‌‌ای که یک روزی به من سلام علیک کرده است حالا گیر بدهم، نشد.
من دیدم حالا وقت جان فدا کردن است، به چاقو نظر انداختم، رجبعلی‌خان ملتفت شد، چاقو را برداشت. نگاه کردم مقراض را پای بخاری دیدم، به عبدالله‌خان گفتم تو را به این قبله‌ای که به طرف آن نشسته‌ای مقصود چیست؟ گفت مقصود این است رفقایت را بگویی. گفتم تشریف بیاورید تا به شما بگویم. او را کشیدم به طرف بخاری، آن وقت مقراض را برداشته، شکم خود را پاره کردم. خون سرازیر شد که آمدند جراح آوردند، بخیه کردند.
من ابداً در مجمع آن اشخاص که کاغذنویسی و کاغذپرانی می‌کردند، نبودم، آقا سید جمال‌الدین که اینجا آمده بود، بعضی‌ها تقریرات او را می‌شنیدند، مثل میرزا عبدالله طبیب، میرزا نصرالله‌خان و میرزا فرج‌الله‌خان گرم می‌شدند، می‌رفتند. بعضی کاغذها می‌نوشتند، به ولایات می‌فرستادند که از خارج به تمبر پست می‌خورد، برمی‌گشت مجمع. آنها را میرزا حسن‌خان (نواده صاحب دیوان) گرم نگاه می‌داشت به جهت اینکه سید را دیده، کلماتش را شنیده بود. بعضی از رفقاشان هم مشغول کلاه درست کردن بودند، مثل حاجی سیاح که می‌خواست ظل‌السلطان را شاه کند و یکی دیگر را صدراعظم.
خلاصه بعد که اینها را گرفتند، یک روز آمدند، گفتند شما بیایید امیریه، آقا شما را می‌خواهد ببیند. ما را گذاردند توی کالسکه بردند امیریه، توی آن تالار بزرگ همه را جمع کردند. یکمرتبه دیدیم سربازهای گارد وارد شدند به یک حالتی که ماها همه متوحش شدیم. میرزا نصرالله‌خان، میرزا فرج‌الله‌خان بنا کردند همدیگر را وداع کردن. یک اوضاعی برپا شد. بعد ما را نشاندند توی کالسکه با سوار و دستگاه بردند قزوین، در نه ساعت به قزوین رساندند. آنجا سعدالسلطنه اگر چه خیلی سخت بود، ولی ترتیب زندگی ما فراهم بود. در آن مدتی که ما آنجا بودیم، شورش رژی برپا شد. بعداز شانزده ماه آمدند، مژده دادند که مرخص شدید. خیاط آمد به اندازه ما هر یک لباسی دوختند، ما را فرستادند طهران. یکراست رفتیم امیریه.
در آنجا بعضی که پول داشتند، برای آقا چیزی از آنها گرفتند، دو نفر هم بابی میان ما بود، یکی از آنها هم پول داشت، داد و مرخص شد، سایرین هم مرخص شدند. باز من بدبخت را با یک نفر بابی دیگر بردند انبار. چهارده ماه در انبار بودم. یک روز توی انبار بنای دادوفریاد را گذاردم که اگر کشتنی هستم، بکشند، اگر بخشیدنی هستم، ببخشند. این چه مسلمانی است؟
حاجب‌الدوله با یک دسته میرغضب آمدند، عوض استمالت، ما را بستند به چوب. یک چوب کاملی به من زدند، تا آنکه از انبار خلاص شدم. هرچه فکر کردم، عقلم به اینجا رسید که بروم خود را به امام جمعه ببندم، او هم رئیس ملت است، هم اجزای دولت است. در همان جا در منزل آقای امام، خدمت صدراعظم رسیدم، عریضه دادم. بعد از چند روز دیدم نایب محمود فرستاد پیش فراشباشی به امام جمعه گفت میرزا محمدرضا را بگویید بیاید. آقا می‌خواهد پولش بدهد. من تحاشی کردم از رفتن، امام گفت برو، ضرری ندارد. آمدم خدمت آقا، اول به من گفت تو به منزل صدراعظم چرا رفتی؟ گفتم نرفتم. بعد نایب محمود گفت بیا دم صندوقخانه پول بگیر. رفتم آنجا، دیدم حسین‌خان صندوق‌دار یک چیزی به گوش نایب محمودخان گفت، او هم گفت بیا برویم کاروانسرای وزیرنظام حواله کنم از تاجر بگیر. ما رفتیم، دیدم باز مرا بردند انبار، خلاصه چهارسال و نیم بی‌جهت و تقصیر گاهی در انبار، گاهی در قزوین زیر کند و زنجیر بودم. چه صدمات کشیدم، دیگر زندگی را انسان برای چه می‌خواهد؟ این دفعه آخر بعد از مرخصی، ده تومان آقا دادند، پانزده تومان هم وکیل‌الدوله، رفتم به طرف اسلامبول. آنجا که سید شرح حالت مرا شنید؛ گفت چقدر جان‌سخت بودی! چرا نکشتی؟
در مراجعت آمدم بارفروش، در کاروانسرای حاجی سیدحسین از یک میوه‌فروش یک طپانچه پنج لول روسی با پنج فشنگ خریدم سه تومان و دو هزار، و به خیال نایب‌السلطنه بودم. تا دو روز قبل از تحویل به حضرت عبدالعظیم (ع) آمدم در این مدت هم غیر از دو شب که شهر آمده، منزل حاجی شیخ هادی ماندم و از ایشان سفارش‌نامه خواستم و گفتم شنیده‌‌ام امین همایون مرد است، از من نگاهداری خواهد کرد، سفارش به او بنویسید. حاجی شیخ هادی گفت من اطمینان ندارم و نمی‌نویسم. دوباره مراجعت کردم، دیگر ابداً به جایی نرفتم. رفتن به سرخه حصار و زرگنده دم باغ نصرالسلطنه همه دروغ است.
در حضرت عبدالعظیم هم بودم به همه آقایان و علما ملتجی شدم، به آقای امام، به آقا سید علی‌اکبر و دیگران ملتجی شدم که برای من تحصیل امنیت کنید. هیچکدام اعتنایی به حرف من نکردند. یک روز هم صدراعظم آمدند به صفائیه، عریضه عرض کرده بودم که بدهم، به حضرت عبدالعظیم نیامدند.

در اینجا سؤال شد: راست است که این کلفت‌های اندرون با تو متحد بودند و به تو خبر می‌دادند؟

جواب گفت: اینها چه حرفی است؟ آنها چه قابل هستند که به من خبری بدهند؟
روز پنجشنبه در حضرت عبدالعظیم، شهرت کرد که فردا شاه به زیارت خواهد آمد. آب و جاروب می‌کردند، من هم صبح شنیدم صدراعظم قبل از شاه تشریف می‌آورند، عریضه‌‌ای نوشته بودم، آمدم توی بازار که عریضه بدهم. نمی‌دانم چطور شد آنجا به این خیال افتادم، گفتم: میرزا محمدرضا برگرد، شاید امروز اصل مقصود حاصل شود. رفتم طپانچه را برداشتم، از درب امامزاده حمزه رفتم توی حرم ایستادم تا شاه وارد شد، وقع ما وقع. واقع شد آنچه واقع شد.
من قدری هستم و مؤمن به قدر، و معتقدم که بی‌ حکم قدر، برگ از درخت نمی‌افتد. حالا هم به خیال خودم، یک خدمتی به تمام خلایق و ملت و دولت کرده‌‌ام و این تخم را من آبیاری کرده‌‌ام و سبز شد. همه خواب بودند و بیدار شدند. یک درخت خشک بی‌ثمری را که زیرش همه قسم حیوانات موذی درنده جمع شده بودند، از بیخ انداختم و آن جانورها را متفرق کردم. حالا از پهلوی آن درخت، یک جوانه بالا زده است، مثل مظفرالدین‌شاه سبز و خرم و شاداب. امید همه قسم ثمر، به او می‌رود! حالا شما هم فکر رعیتشان باشید. همه رفتند، همه تمام شدند. من قدری از خارجه را دیده‌ام. ببینید دیگران چه کردند، شما هم بکنید. لازم هم نیست حالا قانون بنویسید. قانون‌نویسی حالا در ایران مثل این است که یک لقمه نان و کباب به حلق طفل تازه‌متولدشده بطپانند؛ البته خفه می‌شود. ولی با رعیت مشورت کنید. مثلاً به فلان کدخدای فلان ده بگویید به چه قسم از تو مالیات گرفته شود و با تو رفتار کنند، راضی خواهی بود؟ هر طور که او بگوید، با او رفتار کنید، هم کارتان منظم می‌شود و هم ظلم از میان می‌رود.

در اینجا سؤال شد تو که «قدری» هستی، باید بدانی حکم قدر نیست که هنوز این کارها در اینجا واقع شود!

جواب گفت: همچو نیست، پس شماها خانه خود را جاروب نکنید که حکم قدر نشده است!

سؤال شد: در این مدت، هیچ به خیال کشتن صدراعظم هم بودید؟

جواب گفت: در این خیال نبودم، حالا که من این کار را کرده‌‌ام، امید حیات هم ندارم، به جهت اینکه یک بزرگی لازم است مثل بزرگی خدا یک پرده پایین‌تر، که مرا عفو کند.

در خصوص دستورالعمل سید جمال‌الدین و صحبت‌های سلطان با سید جمال سئوال شد.

جواب گفت: وقتی که فتنه سامره برپا شده و میان شیعه‌های اتباع مرحوم میرزای شیرازی و اهل سامره گفتگو و جنگ به میان آمده بود، سلطان همه را از تحریکات شاه می‌دانست، به سید گفته بود در حق ناصرالدین‌شاه هر چه از دستت می‌آید، بکن و خاطر جمع باش. وقتی که من شرح مصیبت‌ها و صدمات و حبس‌ها و عذاب‌های خود را برای سید می‌گفتم، به من گفت که تو چقدر بی‌غیرت بودی و حب حیات داشتی. ظالم را بایست کشت. چرا نکشتی؟ و ظالم در این میان غیر از شاه و نایب‌السلطنه کسی نبود. اگرچه در خیال نایب‌السلطنه هم بودم، دیگر آن روز خیالم در حق شاه مصمم شد. گفتم شجر ظلم را از بیخ باید انداخت، شاخ و برگ بالطبع خشک می‌شوند.

سؤال شد: روز سیزده عید اعتمادالسلطنه را در حضرت عبدالعظیم ملاقات کردی یا خیر؟

جواب گفت: بلی، با شمس‌العلما او را دیدم، ولی حرف نزدم. او آدم مزوری بود، به سید خیلی اظهار ارادت می‌کرد، ولی سید می‌گفت آدم بدذاتی است، از او نباید ایمن بود.

سؤال شد: کس و کار چه داری؟

جواب گفت: یک زن دارم که همشیره خواهر میرزاست، با دو طفل و یک خواهر پیری در کرمان دارم که پسر او را که مشهدی علی نام دارد، پیش حاجی سید خلف گذارده‌ام.

سؤال شد: جهت مناسبت و آشنایی تو با سید جمال‌الدین چه بوده؟

جواب گفت: من پیش حاجی محمدحسن بودم؛ وقتی که سید آمد به طهران و در منزل حاجی منزل کرد، من میهمان‌دار او بودم و از آنجا آشنا شدم.

سؤال شد: مشهور است که تو یک خواهرت را در کرمان کشتی!

جواب داد: خدا کشت، اما مرا متهم کردند و گفتند تو کشتی. (انتهی)


صورت استنطاق با میرزا تقی پسر میرزا محمّدرضا…

س- چند وقت است پدرت از اسلامبول برگشته؟

ج- واللَّه می‌گفت پیش از عید آمده!

س- تو کی رفتی پیش او؟

ج- بعد از سیزده عید.

س- به کی پیغام داد که بیا؟

ج- شخصی آمده بود پشت درب حیاط به مادرم گفت. من نمی‌دانم کی بود.

س- تو با کی رفتی پیش او؟

ج- با مادرم.

س- مادرت هم آنجا ماند؟

ج- خیر! آن روز تنها آمده بود، شب آنجا نماند، مرا آنجا گذاشت و خودش برگشت.

س- تو چند شب پیش پدرت ماندی؟

ج- یک هفته ماندم.

س- در آن مدّتی که تو آنجا بودی، کی آمد‌و‌رفت می‌کرد؟

ج- دو برادر بودند: یک پیرمرد و یکی جاهل؛ آن جوان که به او نایب غلامحسین می‌گفتند، او بیشتر می‌آمد.

س- چه صحبت می‌کردند؟

ج- واللَّه صحبت خیلی می‌کردند، امّا بعضی اوقات که می‌خواستند گفتگویی بکنند، به من می‌گفتند: برخیز آب قلیان را بریز!

س- ذکر سفر خودش را که به طرف اسلامبول رفته بود، نمی‌کرد؟

ج- من آنچه شنیدم این بود که می‌گفت: اهل اسلامبول مثل مردم اینجا بی‌غیرت نیستند! من آنجا که رسیدم، فلج شده بودم؛ برای من طبیب آوردند، تا من معالجه شدم.

س- از سیّد جمال‌الدّین، آنها صحبت نمی‌کردند؟

ج- گاهی که صحبت او به میان می‌آمد، من که عرض کردم، می‌گفت: برخیز آب قلیان را بریز!

س- پدر تو هم خانه نایب غلامحسین می‌رفت؟

ج- یک روز نایب آمد آنجا، گفت: من می‌خواهم شما ناهار تشریف بیاورید اینجا! وقت ظهر من و او رفتیم خانه نایب. یک دوری شبت پلو و یک دوری چلو با خورش قرمه سبزی و مخلّفات دیگر حاضر کرده بود. تا عصر آنجا بودیم. یک قدری هم شیرینی پیش از ناهار آوردند. چایی هم خوردیم آمدیم.

س- در آنجا صحبت می‌کردند؟

ج- همان صحبت فلج شدنش را می‌کرد. بعد از ناهار به من گفت: برخیز برو در صحن برای خودت گردش کن! من هم آمدم بیرون، قدری گردش کردم، وقت چای باز به آنجا رفتم. یک شب هم من از او پرسیدم: رفتی اسلامبول آقا را دیدی؟ شب اوّلی از من بدش آمد. شب بعد اصرار کردم، گفت: بلی! آقا را دیدم. پرسیدم: چیزی هم به شما داد؟ گفت: بلی! به من خیلی محبّت کرد.

س- تو با کی مراجعت به شهر کردی؟

ج- با والده‌ام.

س- والده‌ات آنجا بود؟

ج- خیر! آنجا نمانده بود. یک روز پیش، آمد عقب من؛ شب آنجا ماند، صبح با هم برگشتیم.

س- آنجا که بودی، به تو گفت من که آمدم به شهر، به خانه کی ماندم؟

ج- خیر! به من حرفی نزد.


صورت سؤال و جواب با عیال میرزا رضا

س- شما کی شنیدید که شوهرتان از اسلامبول آمده است؟

ج- من تا آن روزی که فرستاد که تقی بیاید، من او را ببینم، نفهمیده بودم. بعد من خودم تقی را بردم. چون آن روزها را تنها بودم و مرا هم طلاق داده بود، پیش از رفتن خودش، شب را نماندم، برگشتم؛ ولی وقتی که رفتم تقی را بیاورم، با مادرم رفتم، شب را هم ماندم، صبح آمدم شهر و تقی را هم آوردم.

س- در کجای حضرت عبدالعظیم ماندی؟ با تو چه صحبت کرد؟

ج- صحبت که صحبت باشد، به میان نیامد. همین قدر حرفی که با من زد، می‌گفت: در این مدّت چه خوردید و چه کردید؟ از این قبیل صحبت‌ها بود. مخصوصاً کار و اسرار خودش را از ما پنهان می‌کرد. مکرّر بعضی کاغذجات خودش را قبل از گرفتاری، چه بعد از گرفتاری و رفتنش، چون من کمی سواد دارم، از من پنهان می‌کرد.
من نمی‌دانم شما در عقب چه هستید؛ هر چه به این مرد کرد، سیّد کرد، و به دوستی او کرد. من نمی‌دانم این عاشق سیّد بود، چه بود، که از همان وقتی هم که سیّد را بردند، شب و روز گریه می‌کرد و مثل دیوانه‌ها شده بود! تحقیق کنید، ببینید هرگاه غیر از این است، یا اگر بیش از این اطلاع داشته باشم، باید سر مرا برید!


صورت استنطاق با ملّا حسین پسر میرزا محمّدعلی، متولّی مقبره سرورالسلطنه

س- اوّل که میرزا محمّدرضا وارد شد، کجا مسکن کرد؟

ج- در گوشواره بالاخانه، به سمت غربی صحن منزل کرد و در این مدّت، یک دفعه من با او گردش رفتم. در باغی که در این نزدیکی است، و مشهور به باغ طوطی است، رفتیم کاهو خوردیم و یکی دو مرتبه یکی از تجّار مهمّ تهران نزد او آمده، با هم چای می‌خوردند، و من از مقبره مقابل، آنها را دیدم، ولی نزد آنها نرفتم. و یک روز هم از همان باغی که با هم رفته بودیم، برمی‌گشتیم، در بین راه شخص لبّاده پوشیده‌ای، به او برخورد، به من گفت که تو برو! من رفتم و او ایستاد به صحبت کردن. چند ساعتی با هم حرف زدند. روزی که من به بالاخانه‌اش رفتم که عریضه بنویسم که به حضرت صدارت بدهد، نوشتم و یک عریضه هم به شاه نوشت؛ خرجی خواست که به عتبات برود. یک روز هم در ضمن صحبت، یعنی همان روز تفرّج، من شعر سعدی را خواندم که «دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی.» من که این شعر را خواندم، گفت که تو غلط کردی این شعر را خواندی! هیچ می‌دانی که من چه در دل و ضمیر دارم؟ خلاصه، پدر من مرا ملامت می‌کرد که چرا تو با او راه می‌روی؟
یک روز هم کتاب روضه‌الصفا می‌خواندم، دید و گفت: بارک‌اللَّه! تاریخ هم که می‌خوانی! امشب کتاب را بیاور منزل من، با هم بخوانیم! پدر من اذن نداد، گفت: کتاب به شخص ناشناس مده! چون سابقاً که سیّد جمال را اخراج کردند، این شخص در آن روز داد و فریاد می‌زد و وا محمّدا و وا شریعتا می‌گفت، من دیدم. در این دفعه، از او پرسیدم که شما همان شخص نیستید؟ گفت: بلی. با شیخ هم جز در حرم ملاقات نکرد؛ اگر کرده، من ندیدم. خودم هم بیش از یک دفعه با او به گردش نرفتم، و آن روز هم اتفاقاً سرکه‌شیره که برای کاهو آورده بودیم، ظرفش نفتی بود و بعد از آن روز، پیش بچه خدّام‌ها نشسته بود، گفت: ملّا حسین به ما یک کاهویی داد که سرکه‌شیره‌اش نفتی بود!

س- باغ طوطی که جنب صحن حضرت است، و تو سمت مغرب آبادی را نشان می‌دهی! در صورتی که تو اهل اینجا هستی؟

ج- نمی‌دانم. این باغ همین جاست که می‌گویند باغ طوطی. به آقا ملّا حبیب که تعریف کردم که در نزدیکی پل، جنب مقبره مرحوم آقا سیّد صادق، یک نفر به میرزا محمّدرضا برخورد و با هم به این شکل و تفصیل صحبت کردند، گفت: این از رفقای سیّد جمال است مثلاً، باید این فضول‌العرفا باشد؟ کلاه بر سر داشت و ریش کمی داشت. یک روز هم گفت: من نمک اهل حضرت عبدالعظیم را نچشیده‌ام، مگر یک شب، که خانه مشهدی غلامحسین، برادر مشهدی ابوالقاسم با پسرم به سبزی پلو میهمان بودیم.


صورت استنطاق با شیخ محمّد در منزل ناظم‌التولیه

س- این دفعه میرزا محمّدرضا کی آمد به حضرت عبدالعظیم و به کی وارد شد؟

ج- باللَّه، این دفعه هیچ اطلاع از آمدن او ندارم!

س- در سابق بر این، چه نوع بود خصوصیّت شما با او؟

ج- چه وقت را می‌فرمایید؟ واللَّه باللَّه من خصوصیّت با او ندارم.

س- شما آن قدر قسم نخورید و مطلبی را که سؤال می‌شود بگویید! دروغ چه فایده دارد؟ می‌خواهی از رقّت و اندوهی که در وقت وداع با او داشتی، نشان بدهم که چطور گریه می‌کردید؟!

ج- از وقتی که از پیش مختارخان، که آمد آنجا، قدری اسباب داشت منزل شیخ حسین، برداشت و مسافرت نمود.

س- در وقت حرکت میرزا محمّدرضا چه اشخاصی پیش او حاضر بودند؟

ج- من و شیخ حسین حاضر بودیم.

س- وقتی که سیّد جمال را بنا شد نفی بلد کنند، چه اشخاص پیش او مراوده می‌کردند؟

ج- سیّد عبدالرحیم، اجزای حاجی محمّدحسن، خصوصیّت داشت. و کلیتاً با سیّد جمال‌الدّین کسی جز میرزا محمّدرضا رفیق و انیس نبود. همیشه شب‌ها و روزها با هم بودند، و قبل از آنکه بنای اخراج او شود، از ایران همه کس، از اهالی حضرت عبدالعظیم و تهران مراوده می‌کردند.

س- شما چه اوقاتی با او بودید؟

ج- گاهی که حاجی محمّدحسن کمپانی می‌آمد منزل سیّد در حضرت عبدالعظیم، ماها هم بودیم.

س- در این دفعه که میرزا محمّدرضا آمد، شما چه‌طور فهمیدید؟

ج- مردم می‌گفتند، فهمیدم.

س- ورود میرزا محمّدرضا را که در اذان فریاد نمی‌زدند، کی اوّل به شما گفت؟

ج- شیخ حسین که پسری است و با من در امامزاده اندرمان بود آمد و گفت.

س- چند روز قبل از این سانحه، شیخ حسین ورود او را به شما گفت؟

ج- دو – سه روز؛ دو – سه روز قبل از این حادثه، شیخ حسین آمد به من گفت که این مرد آمده؛ در اندرمان بودم که گفت.

س- شیخ حسین خودش دیده بود، یا آمدنش را شنیده بود؟

ج- چه عرض کنم؟ نمی‌دانم دیده یا شنیده بود. من در بالاخانه صحن که او منزل داشت، هیچ وقت قدم نگذاشته‌ام و ندیده‌ام که این بالاخانه چه قسم است و با او خصوصیّت نداشتم.

س- شما صریح می‌گویید که در این دفعه با او مراوده نکردید؟

ج- بلی؛ هیچ مراوده نکردم و اظهار آشنایی نکردم. کلیّتاً من کمتر به صحن می‌آمدم؛ مگر شب‌ها که گاهی از دور او را ملاقات می‌کردم و به واسطه اینکه متّهم بود، میل به صحبت و خصوصیّت او نمی‌کردم.

س- چند روز قبل از واقعه، شیخ حسین به شما گفت که او آمد؟

ج- چه عرض کنم؛ گویا پنج – شش روز قبل.

س- با چه لباسی او آمد و سبب تحاشی شما چه بود؟

ج- به واسطه مسئله سابق که او را قزوین، به تقصیرات و تفصیلات ناشایسته از او، برده بودند، تحاشی داشتم و این دفعه با لبّاده و کلاه آمده بود، بر خلاف سابق که معمّم بود.

س- شما که می‌گویید به سابقه اعمال میرزا محمّدرضا مسبوق بودم، و از او تحاشی نمودم، و با او آشنایی ندارم! مع‌هذا، او را با لباس تبدیل دیدید، چرا به ناظم‌التولیه نگفتید؟

ج- این گفتگوها را مربوط به خودم نشمردم و می‌گفتم که او را همه می‌شناسند که چه کاره است و معروف است؛ در این صورت گفتم که به من چه ربطی دارد.

س- سابقاً که میرزا محمّدرضا در حضرت عبدالعظیم بود، عیال و اطفالش هم بودند؟

ج- خیر در شهر بودند و او می‌رفت، دو شب و سه شب شهر می‌ماند، و برمی‌گشت.

س- میرزا محمّدرضا آیا به شما عداوتی دارد؟

ج- شاید داشته باشد، به جهت اینکه هیچ قسم عالمی در میان نبوده که دوستی یا دشمنی با من داشته باشد.


استنطاق با شیخ حسین پسر دایی شیخ محمّد

س- چه نسبتی با شیخ محمّد داری؟

ج- پسر عمّه شیخ محمّد هستم و منزلم در حضرت عبدالعظیم است. روزها را درس می‌خوانم بعد می‌روم به امامزاده اندرمان که تولیتش با پسر عمّه است، و از جانب ایشان من آنجا هستم. در اوایل ورود میرزا محمّدرضا من او را دیدم؛ یعنی هم‌سنّ و سال‌های من صحبت می‌کردند و احوالات او را نقل می‌کردند. ملّا حسین پسر میرزا محمّدعلی از حال میرزا محمّدرضا تعریف می‌کرد و می‌گفت با او آشنا هستم و از او صحبت می‌کرد. خود میرزا محمّدرضا هم از بالاخانه صحن بیرون نمی‌آید. شیخ محمّد هم از این بدش می‌آید و من وقتی که گفتم آن میرزا محمّدرضا آمده، اظهار کراهت کرد. و کلیتاً حرف‌هایی که از او شنیده شده بود، از این قبیل بود که یک روز خودش آمد، در صحن ما نشسته بودیم، پهلوی من نشست و مخصوصاً از بعضی وضع‌ها بد می‌گفت؛ مثل اینکه مذمّت می‌کرد که مردم بی‌غیرت هستند؛ آنهایی که غیرتی دارند، تریاک استعمال می‌کنند، و از هر قبیل صحبت می‌کرد که سابقاً چگونه به ظلم و زحمت محبوسش کرده بودند. اغلب رفقا هم که می‌آمدند، او را می‌دیدند، پهلوی من می‌نشستند، حرف‌های او را می‌شنیدند. یک روز در بین عبور و مرور به امامزاده اندرمان، این میرزا محمّدرضا را دیدم، او سلام کرد و شیخ محمّد جواب گفت. دیگر هیچ جواب و سؤالی در میانشان نشد. وقتی که میرزا محمّدرضا در صحن گردش می‌کرد و می‌خواست با کسی صحبت کند، غالباً با من صحبت می‌کرد یا با این حسین پسر میرزا محمّدعلی؛ و حرف او از این قبیل بود که سیّد می‌خواست بعضی کارها را بکند، نگذاشتند و من بر سر این مقدمه، یک مرتبه شکم خودم را پاره کردم، و همه را زحمت کشیدیم که خیر به مردم برسانیم و صدراعظم او را بیرون کرد؛ در صورتی که سیّد می‌خواست پدری درباره مردم بکند، و مردم مغایرت کردند. من گفتم که شما هم مثل سایر مردم هستید؛ چرا پس این حرف‌ها را می‌زنند. مع‌هذا، مذمّت می‌کرد از صدراعظم و نایب‌السلطنه.


تقریرات فراش‌باشی حضرت عبدالعظیم

س- این مردیکه را، که در صحن حضرت عبدالعظیم مسکن داد؟

ج- به واسطه این حادثه، از هر کس از فراش‌های حضرت تحقیق کردم که کی این… را اینجا جا داده است، همه از ترس منکر شدند. من هم به واسطه ناخوشی و کسالت، بیشتر اوقات منزل بودم. درب بالاخانه هم که این… منزل داشت، روی پشت‌بام است و درب پشت‌بام در دالان. از آن صحن مدرسه هم اگر آیند و روند کنند، من مطلع نمی‌شوم. در میان فرّاش‌ها هم کسی که برش دارد، مشهدی ابوالقاسم است که اختیار چهار نفر فرّاش دیگر در دست او است.


تقریر ملّا حبیب خادم آستانه

س- فضول‌العرفا کیست؟

ج- میرزا حیدرعلی پسر میرزا یحیی زردوز است که در گرفتاری میرزا محمّدرضا… با او همدست بود و گرفتار شد. و این لقب را مرحوم آقا سیّد اسماعیل ازقندی به او داده بود با حاجی میرزا احمد کرمانی و یک سیّدی که نشناختم، به طرف امامزاده ابوالحسن می‌رفتند، در بین راه، این میرزا محمّدرضا را دیدم، با آن میرزا حیدرعلی کنار کشید و قریب سه ربع ساعت حرف زدند. حاجی سیّد جعفر خادم می‌گوید: من درب خانه نشسته بودم، این‌ها آمدند. من رفتم توی دالان، از پشت در گوش به صحبت آنها می‌داد؛ همین قدر شنیدم که آنها می‌گفتند یک ده، در دو فرسخی باید پیدا کرد و آنجا رفت. دیگر چیزی نشنیدم.


تقریر مشهدی غلامحسین، فرّاش آستانه

روز اوّل که این میرزا محمّدرضا وارد شد، در کاروانسرای حاجی ملّا علی مسکن کرد. چند روز بعد در صحن به بنده گفت که جایی در این صحن، من لازم دارم. گفتم: در این حجرات مقابر ممکن است مسکن کنی؟ بنده به فرّاش‌باشی اطلاع دادم که یک بستی آمده و منزل می‌خواهد. او هم گفت: چه؟ عیبی ندارد! در بالاخانه منزلش بدهید! عریضه‌اش را هم بدهد، من می‌دهم فرّاش ببرد شهر، خدمت صدراعظم. کارش را صورت می‌دهم. کسانی که او را ملاقات کردند، از جمله امام جمعه بود، وقتی که به دیدن آقا سیّد هبه‌اللَّه بروجردی آمده بود. معتمدالشریعه در صحن به آقا عرض کرد که میرزا محمّدرضا است. او هم دست آقا را بوسید. آقا هم خیلی اظهار التفات و محبّت کرد. قبل از وقت هم به معتمدالشریعه در صحن صحبت می‌کرد، که واسطه بشوید آقا اسباب امنیّت و کاسبی مرا فراهم کند! شاید بتوانم بیایم به تهران که به سر کاسبی خود بروم.
و همچنین ملّا محمّد صادق کوسج، محرّر آقا سیّد علی‌اکبر، به صحن آمده بود، میرزا محمّدرضا با او صحبت می‌کرد. یک مرتبه هم ملّا محمّدصادق به بالاخانه منزل او آمد، و یک روز هم چون میرزا محمّدرضا اعلان کرده بود، کچلی و سالک چاق می‌کند و دختر بنده هم سالک داشت، بنده او را در خانه خود دعوت کردم. پسرش هم همراه بود. ناهار هم سبزی پلوی شب مانده داشتیم. دو مرتبه هم بنده وقت چای به حجره او رفتم، چای خوردم. اشتغالی که داشت، این بود که تنها نشسته بود، متصل سیگار می‌کشید. گاهی هم اوّل چراغ، در صحن نزد اعتمادالتولیه با آقا شیخ جواد و بعضی دیگر می‌نشستند، صحبت می‌کردند. بعضی از اوقات هم می‌دیدم شب‌ها چراغ منزلش روشن نیست؛ مثل اینکه در منزل نباشد. دیگر نمی‌دانم آخر شب می‌آمد یا خیر؟
بعد از آنکه امام جمعه آمد و مردم دیدند که با او خیلی اظهار التفات کرد، همه از او خاطر جمع شدند. آن روز هم که حضرت صدارت به صفائیه تشریف آورده بودند، مکرّر به او گفتم: اگر واقعاً عریضه می‌خواهی به صدراعظم بدهی، امروز موقع است و تا صفائیه هم راهی نیست! عریضه‌ات را ببر بده! گفت: خیر؛ حالا موقع نیست!

دسته‌ها